💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_یازدهم
مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به #هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری #حرص میخوری!" و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: "مگه قبلا ً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون #دختره بود. حالا فقط رسمی شد."
و عبدالله هم پشتش را گرفت: "راست میگه الهه جان! از روزی که #بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این #یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه #برج میسازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم باباباشه! فقط یه ماشین #خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!"
ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار #وارث همه غمخواری های مادرم برای #پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: "یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟"
مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه #ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ #خوش_خیالی_ام را به جمله تلخی داد: "دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه #بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به #گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه #اعتراض کنن، از کار بیکار میشن.
محمد میگفت الان فقط از سهم خونه #محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا #تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث #محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسم #نوریه نزنه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_سوم
حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کربلا شده و برای دیدارش #بی_قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام #عشق سيد الشهدا #سیراب نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به #اشتياق وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه #مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش #احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات #تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان #عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت #وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا می فهمیدم #روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا #ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی #چشمانم، صحرای دلم #ترک خورده و #سخت می سوخت.
همه جا در #فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای #حسینی می تپید و دل #تنگم را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان #پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با #لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟»
و دیگر منتظر #پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت #عبورم
داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده #خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»
و مجید دیگر گوشش #بدهکار این حرف ها نبود که برایم #صندلی آورد و کمکم کرد تا #بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان #خدیجه و #زینب_سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم #اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر #هردو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان #خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:
«پس چرا #میگی چیزی نشده؟!!»
مجید در سکوتی #سنگین فقط به #پاهایم نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه #ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که #مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟»
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با #پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین #ماشین هلال احمر وایساده...»
و #هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به #راه افتاد. زینب سادات با #دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان #خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»
از این حرفش #دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد #کربلا شوم، آسمان #سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل #شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊