eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم. کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش بریزم که مانعم شد و گفت: "قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!" با تعجب پرسیدم: "مگه نمیخوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: "چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به کردم و پرسیدم : "خُب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت: "اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟" و من تازه متوجه طرح زیبا و صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از خارج شدیم. همچنانکه از پله ها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین ، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی ادامه داد: "دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شب نذار!" از حرفش خندیدم و با پاسخ دادم: " بگو حتما اتفاقاً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!" بلکه بر احساس خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: "بخدا من هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم میزند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: "مجید جان! آش بندری تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: :بله! تو این چند ماه چند بار صابون بندری به تنم خورده!" سپس همچنانکه با قاشق را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: "دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس!" به نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه ام شد که خندید و گفت: "باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!" از لحن درمانده اش و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از و انتظار صبح، اما شاید این زنانه ام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی کتلتهای سرخ شده فضای را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیارشور و را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام را بیشتر برازنده اش میکرد. در خیال شیرین عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: "همه چی آماده اس، بریم؟" بلندی کشید و با شیطنت گفت: "عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من ندارم تا ساحل صبر کنم!" و صدای خنده شاد و اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: "خداروشکر امشب خیلی سرحالی!" لبخندی زدم و دادم: "آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: "اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی چقدر ناز و خوشگله!" همانطور که با به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: "خُب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم: "وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی !" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: "الهه! باور کن میگم، برای من تو و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!"  و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: "حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟" فکری کردم و پاسخ دادم: "دقیقاً نمیدونم، ولی کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب." حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: "همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی داشتنیه!" با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: "مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام ." لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: "از چیزی که خودم هم ، چی بگم؟!!!" در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: "من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی مثل بابامه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با که از حرفها و حرکات شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با برد. دیگر نه از هیاهوی خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید خویشتنِ خویش را هم میکردیم که به جای ، دختری با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و برایم غذایی تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید و کنایه های را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت کرد. ساعت از دوازده گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به استقبالش در چهار چوب در ایستادم. همچون دو غنچه گل از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد شد که به روشنی پیدا بود مراسم ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم ." و چقدر کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز سال گذشته بود که به نیت من گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت ، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) و مگر اربعین چه دارد که به آمدن و برپایی اش، اینچنین خاصه میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در چه میگذرد که با لحنی حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟» به سمتش چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین این همه زن و مرد دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ که از خدا گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه و صدای پر شور مداحی های که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این گریه های امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو زدیم تا مامان رو بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) حالا من هم همپای این همه شیدا، هوایی شده و برای دیدارش می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام سيد الشهدا نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم که با همه مصیبت هایم بی پروا می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی ، صحرای دلم خورده و می سوخت. همه جا در ، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای می تپید و دل را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش این حرف ها نبود که برایم آورد و کمکم کرد تا . آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان و بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان با لحن مادرانه اش کرد: «پس چرا چیزی نشده؟!!» مجید در سکوتی فقط به نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین هلال احمر وایساده...» و جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به افتاد. زینب سادات با به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد شوم، آسمان چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊