eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با که از حرفها و حرکات شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با برد. دیگر نه از هیاهوی خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید خویشتنِ خویش را هم میکردیم که به جای ، دختری با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و برایم غذایی تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید و کنایه های را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت کرد. ساعت از دوازده گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به استقبالش در چهار چوب در ایستادم. همچون دو غنچه گل از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد شد که به روشنی پیدا بود مراسم ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم ." و چقدر کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز سال گذشته بود که به نیت من گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت ، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | استکانها را با میشستم و تمام به سخنان آسید احمد بود که حسابی گل کرده و با استناد به حدیثی از (ع)، امام زمان(عج) را پدری ، برادری وفادار و مادری نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند: "مردم! وقتی ما میکنیم، امام زمان(عج) میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر ما از خدا طلب میکنه!" که بغضش و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم میکنن؟ دیدی چه جوری یه پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!" و میدیدم جمع از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!" و دیگر کار از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های این همه ، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم میداد. یعنی باید در مورد موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به بلند شده بود: "حالا که آقا به خاطر تو میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊