💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی #صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از #امام_رضا(ع)، امام زمان(عج) را پدری #دلسوز، برادری وفادار و مادری #مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان #دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
"مردم! وقتی ما #گناه میکنیم، امام زمان(عج) #غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش #خجالت بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا #خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر #گناه ما از خدا طلب #مغفرت میکنه!"
که بغضش #شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه #لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم #حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه #داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش #باوفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!"
و میدیدم جمع #بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و #ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان #عشق_بازی یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه #خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!"
و دیگر کار #جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های #شوریده این همه #شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم #تکان میداد.
یعنی باید در مورد #مهدی موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این #دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و #اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه #بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به #سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به #گریه بلند شده بود:
"حالا که آقا به خاطر تو #گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا #شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو #اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هشتم
از دور دروازه ای #فلزی با سقف شیروانی مانند پیدا بود که #مامان خدیجه میگفت از این جا ورودی شهر کربلا #آغاز می شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز #جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند.
دیگر #مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و #زينب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین #جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی مان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و #آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را #تفتیش می کردند.
وارد سالن #بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر #مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان #خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی #زن و کودک، جوابی نشنیدم.
خانمی که #مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، #اجازه عبور داد و به سراغ نفر #بعدی رفت. اختيار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان #جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم.
بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگراز پیدا کردن مامان خدیجه و زينب سادات #ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی #شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، #بغض کردم.
با لب هایی که از ترسی #کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر #مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین #جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمی دیدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊