eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۱) ✨چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هم‌اتاقی‌هایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و کوچکی توی بغل‌شان بود. 😇پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ بگیر.» 🍃بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گل‌پسرت. وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. ان‌شاءالله خیرشو ببیني.» 😍تو دلم قند آب می‌شد وقتی به گونه‌های و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه می‌کردم... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۹) 📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. 🚫اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، نمی‌شد به زبان بیاورد... شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم زد. 😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. 🔹ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. 😅چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. 👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. ❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را حالی‌ام کرده بود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | وضو گرفتم و با دستهایی قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر ، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و ، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!" تا نام را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..." و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغربم را خواندم و برای شام به آشپزخانه رفتم. را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم سرِ پا بایستم، پای گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب ، عبور میکردند که نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه ، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به بست و بلافاصله صدای را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به رفتم که درِ باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من کند، ولی ردّ اشک به روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای امام حسین (ع) گریه کرده است. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با که از حرفها و حرکات شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با برد. دیگر نه از هیاهوی خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید خویشتنِ خویش را هم میکردیم که به جای ، دختری با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و برایم غذایی تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید و کنایه های را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت کرد. ساعت از دوازده گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به استقبالش در چهار چوب در ایستادم. همچون دو غنچه گل از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد شد که به روشنی پیدا بود مراسم ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم ." و چقدر کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز سال گذشته بود که به نیت من گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت ، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و همین جملات تلخ، طعم غم را در مذاق ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های رگبار باران، شیشه را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر بود که با لحن سرد و آب پاکی را روی دستم ریخت: "الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا همه زندگی اش رو بده، ولی رو از دست نده! پس تو هم خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه به خاطرش رسیده باشد، با نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو ." از اینکه برادرم برایم هدیه ای ، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین ، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت تون دختره، خُب منم که چیزی به نمیرسید، گفتم یه چیزی براش باشم!" با نگاه خواهرانه ام از برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام ! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه ، باز به رویم . پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار روی زمین گذاشت و با کلام گرم و حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش باران را از روی گلبرگهای و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل !!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نصیبم کرده که همین حس حضورش بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پاکت کمپوت را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان از اشکم که حالا تنها حیرت زده میکرد، با ادامه داد: "اینا رو داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی میکند که خودش به آرامی و گفت: "داداش رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم بی شرمانه اش را نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر ! الانم که نوریه و خونواده اش با من ، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی جلو کشید و همانطور که به چشمان خیره شده بود، با صدایی آهسته کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه کردم قلبم از پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به انداخته بود، اوج برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!" به پیشانی ام دست اما به وضوح کردم که عرق به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و ، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: "دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده ، آب افتاده بود، ادامه داد: "الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و ! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره ، کافر نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه افسانه ای بود این تنگ غروب ساحل در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد. چشمم به خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان و پژواک امواج هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس میکرد: "الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!" از این همه نفسی عشقش به آرامی و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: "اتفاقاً منم هر چی میکنم نمیدونم چه کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!" و آنچنان با صدای خندید که خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، کردند و من از خجالت سرم را انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: "خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من میخواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم دوخت و عاجزانه کرد: "پس تو رو خدا یه وقت نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!" و باز صدای و شیرینش در دریای گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از خنده، اشک از جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: "مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده بُریده بالا می آمد، جواب داد: "تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل آدم از و احساسم میگفتم!" از لفظ "بچه آدم!" باز گرفت و به شوخی تمنا کردم: "آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از بگی؟" و من هنوز غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر ، حسرت کشید : "الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود بودم اینطور از ته دلت بخندی!" و به جای خنده، صدایش در بهاری نشست و زیر لب کرد: "خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جانمان هم التیام یافته و دیگر در اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: "مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!" صورتش دوباره به لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: "منم همینطور! این روزها روزهای زندگیمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی تا اذان مانده و ما همچنان در جاده به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که برویم که یقینا آسمانی ما را از آن سوی به سمت خودش می کشید که طول را حس نمی کردیم و با عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم. سطح مسیر از بود و گاهی به حدی می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی از ارتشی و مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. مسیر ، منطقه ای نسبتا وصحرایی بود که و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از ، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی را دو میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که پرچم های و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه عراقی را در کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این عراقی در اکرام عزاداران اربعین که گویی به امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به پسر پیامبر دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی را رها می کرد و همراه و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت در این جاده قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم (ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» مجید را کمی جابجا کرد و همچنان که محو فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه می برن که پای یه رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و میکنن به عشق اربعین!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊