💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دهم
به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند #شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ #نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من #ناراحت نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب #پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار #روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" #جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای #مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما."
در برابر پیشنهاد برادرانه #مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ #فرصت یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم #نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!"
سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم #مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر #منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی #خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به #سختی بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم #چادرتو بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به #دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی #زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم."
دستش را پیش آورد، انگشتان #سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی #حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای #محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از #سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی #کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم #خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم #نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با #بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش #زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه #عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای #عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام #سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای #باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من #حرف بزنی؟"
گلویم از #فشارِ_بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم #گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز #نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید.
باز هم حریف بی قراری های #قلبم نمیشد که صدای اذان #مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل #بیتابم آمده بود تا در آغوش #آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز #نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های #درشت رگبار باران، شیشه #ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به #خانه برسیم.
مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم #دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا #مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این #چاه بیفته!"
و او آنقدر از بازگشت پدر #ناامید بود که با لحن سرد و #خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:
"الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل #محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا #حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی #نوریه رو از دست نده! پس تو هم #بیخودی خودت رو اذیت نکن!"
و بعد مثل اینکه #چیزی به خاطرش رسیده باشد، با #مهربانی نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو #داشبورد."
از اینکه برادرم برایم هدیه ای #خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ #داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین #نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت #بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به #عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش #خریده باشم!"
با نگاه خواهرانه ام از #محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که #نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام #پیشت! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از #تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید #اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به #هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش #شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه #خستگی، باز به رویم #میخندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و #دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه #گلی را پنهان کرده است.
دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار #شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب #جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش #قطرات باران را از روی گلبرگهای #سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به #دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم #شیطنت کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل #خرزهره!!!!"
و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای #خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر #نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش #کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی #لبریز شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊