eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او با اخمی از محبت، اعتراض کرد: "علیک سلام! نمیگید من دلم شور می افته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: "صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم نیس! هرچی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!" تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با عذرخواهی کردم: "ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: "از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم چی شده؟ این دختره کجا رفته؟" شرمنده از که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی آمد و گفت: "تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: "مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم." مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست را گرفتم و گفتم: "حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت: "نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم." به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: "مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: "چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم." سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: "این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!" تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: "ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این جون میکَنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: "باز چی شده مادرجون؟" و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: "بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: "خُب مادرجون! حتماً مشتری پیدا کرده!" و این مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: "مشتری بهتر کدومه؟!!! چندتا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای رو یه جا پیش خرید میکنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و متوجه نشوند، گفت: "الهه جان! من خسته ام، میرم بالا." شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: "محمد چی میگه؟" لبی پیچ و گفت: "اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!" مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شد، ولی گلایه های ابراهیم نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: "ابراهیم جان! تو که میدونی وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: "ابراهیم! مامان خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره..." ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: "دل درد مامان میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!" و با از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | انگار هیچ کدام نمی توانستیم بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟" در هوای گرم شبهای پایانی ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا ! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به روی حصیر نشستیم. زیبایی بینظیر خلیج فارس را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! دارم برام حرف بزنی!" با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که احساسش کم از خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟" و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب بردارد و به مذهب اهل درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟" به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟" آهنگ صدایش، ندای و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..." بی آنکه چیزی بگوید، ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آغاز کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از سؤال جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان ، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: "الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری میکردی، نگران حالت بود." سرم را پایین انداختم تا برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم شد و پرسید: "چند روزه به صورت نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای نشست نه از غم دوری مادر که از رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم کردم و با صدایی که از پشت پرده های به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان ، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا به خودت میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 |  و بعد مثل اینکه نگاه مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: "مجید هر روز با من میگیره. هر روز اول زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده." و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: "الهه! باور کن که مجید تو این حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته کرد: "اگه من این چند روزه بهت نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت میشه. ولی تا کی می خوای رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این رفتار عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش از تو نباشه، بهتر نیس!" و حالا نرمی زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج و رایحه آشنای هم به ماجرای مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: "همین بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش بود که خیلی به هم ریخته!" از تصور حال مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه شد که به اولین که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به ایستاده بود، مثل اینکه پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: "خیلی حالت شده بود. هرچی میگفتم الهه حالش خوبه، نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات بزنه، میخواست خودش از حالت باخبر بشه..." و تازه متوجه احساس شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: "مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" در برابر ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: "حدود ساعت . چطور مگه؟" و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه میبردم، دل او هم حال آشفته ام، پَر پَر میزده و الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: "هرچی میگفتم به الهه یه مدت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به پیراهن نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب عزایش را عوض میکرد. عبدالله هنوز به دیوار خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما." در برابر پیشنهاد برادرانه ، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!" سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر پاسخ ما نشد و با قامتی از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم." دستش را پیش آورد، انگشتان را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من بزنی؟" گلویم از به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. باز هم حریف بی قراری های نمیشد که صدای اذان بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل آمده بود تا در آغوش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و به زیر آمده و میان دشت و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش شده و می فهمید چرا به یکباره دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از خواسته بود تا مرا به بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی را کرده بودم، ناخواسته و به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟" با سر انگشتان سردم، ردّ گرم را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به بیاورم و شاید غرور زنانه ام میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "الهه! نمیدونی چقدر دلم فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط باهات حرف بزنم..." و بعد آه کشید که حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو کنم..." و حالا تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم ..." لیوان قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنان روی تخت زده و به انتظار بازگشت ، سرم را از پشت به تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از به اندازه پول پیش قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و اتاق کلافه شده بودم که با کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده گازی هم نمی آمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق مسافرخانه را هم گاهی میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم میکرد تا باز از گرما در سینه حبس شود. حالا این فضای و تاریک با یک زندان تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با در مورد کمک خواستن از اقوام زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. که از اقوام خودم میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمتشان دراز میکردم، توسط پدر و خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از این همه بی مهری قلبم شکست و غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون بزنی و واسه من کنی؟!!!" عبدالله چشمانش از گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو که تا الهه از و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از وقیحانه اش، کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!" و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید میزنم!" و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست خواست ساکت باشم، به سختی از روی بلند شد و دیدم همه صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: "میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!" زیر تازیانه های تند و عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق شده و نمیدانستم از درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: "لیاقت الهه، من نبودم! الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..." و آتشفشان عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیفهمیدم چه نیازی به حضور رحمت دارد و مگر رحمت الهی جز به واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این میشد و صدای همهمه زنی که در با مامان خدیجه صحبت میکرد، را بیشتر به هم میزد که با سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه میرسه که آدم میکنه انقدر داغونه یا انقدر کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست دهد. از اینکه چنین بحث و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای ، کمتر بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا ! به خدا همه شون وهابی شدن!" و نمیدانم از شنیدن این چقدر ترسیدم که سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم زن را شنید: "حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار بابای گور به کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم ، کرد! حتی حقوق اون هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه بذاره تو انبار، رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا نخورم. او هم مثل من مات و مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، بدهکار نبود و طوری جیغ و میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: "باباش ! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش زده و رفته !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) مامان خدیجه با خانم که کنارش نشسته بود، هم شده و من و زینب سادات بیشتر با هم می زدیم. مثل دو ، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز چند نفر وارد میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!» سپس در برابر نگاه ، لبخندی زد و سر برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه از به روزنامه رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو ! حتی از مراسم هم بزرگ تره!» و نمی توانستم کنم که فقط مرزهای از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف موازی به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به های متعدد تروریستی کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: «ببین اینجا چقدر و میوه و آب میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله ، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده امام حسین هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!» و حقیقتا مقایسه شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، و علاقه میکرد! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊