eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | وضو گرفتم و با دستهایی قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر ، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و ، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!" تا نام را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..." و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 |  گوشه اتاق در خودم شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: "الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم..." و شاید نفسش بند آمد که شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: "الهه جان! این چند شبی که تو خونه ، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من کردم، من بهت خیلی کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..." و لابد گریه های را نمیشنید که از سکوتی که در خانه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: "الهه جان! میشنوی؟" و آنقدر بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: "الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو داشتم حال مامان خوب شه..." و همین که نام را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریه ام به بلند شد و نمیدانم با دل مهربان چه کرد که به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: "الهه! الهه جان!" دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا از دست دادن مادر بود که دریای را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و همچنان پشت درِ خانه، پَر پَر میزد: 'الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..." و هنوز با همه بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این زجر کشیدنش باشم و میان بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: "مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟" و همین جواب کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی التماسم کند: "باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو آروم باش!" و میان بی امانم، صدای قدمهای خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم میکرد. چقدر برایم بود که در اوج گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه همه غمِ هایم بود و به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به برسم. چقدر به آهنگ صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و که قلب شکسته ام هنوز از تلخی خالی نشده و دل به این آسانی حاضر به بخشیدن نابخشودنی اش نبود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 |  و بعد مثل اینکه نگاه مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: "مجید هر روز با من میگیره. هر روز اول زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده." و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: "الهه! باور کن که مجید تو این حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته کرد: "اگه من این چند روزه بهت نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت میشه. ولی تا کی می خوای رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این رفتار عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش از تو نباشه، بهتر نیس!" و حالا نرمی زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج و رایحه آشنای هم به ماجرای مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: "همین بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش بود که خیلی به هم ریخته!" از تصور حال مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه شد که به اولین که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به ایستاده بود، مثل اینکه پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: "خیلی حالت شده بود. هرچی میگفتم الهه حالش خوبه، نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات بزنه، میخواست خودش از حالت باخبر بشه..." و تازه متوجه احساس شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: "مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" در برابر ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: "حدود ساعت . چطور مگه؟" و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه میبردم، دل او هم حال آشفته ام، پَر پَر میزده و الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: "هرچی میگفتم به الهه یه مدت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با نگاه اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم بمانم که دستش را محکم گرفتم و با معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمیتوانست کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و با چشمانی که از حال و روزم به خون بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا به همراهی اش باشد و دست را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره زیر لبم شد. فریادهای گنگ و مبهم را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان خوردن نداشتم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش گرفته است. سرم همچنان بود و نمیتوانستم را درک کنم و فقط دل حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام ؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!" سپس خونابه ، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که را گرفته بود، گله کرد: "الهه! من فکر نمیکردم کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت نمیذاشتم! من رفتم تا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!" سپس با نگاه به پای چشمان افتاد و با صدایی سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا رو از اون خونه بیارم بیرون؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هنوز نمیدانستم چه شده، ولی حالش به قدری بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: "نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم بود که نتونستم برم تو و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه مسجد و خودم خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، ! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، رو چی کار کنم؟ میترسیدم از بیام بیرون..." از این همه دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..." و دیگر نتوانست در برابر عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به افتاد. دیگر را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم : "دیگه به حال نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما نیستی، پس چرا من اینجوری تو گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو ، برا همین رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..." این چند روز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و نماز خواندن برایش چه دارد. میدیدم که در هر چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و در هم فرو میرفت و میتوانستم کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با خیس از اشکش لبه را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: "ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..." و دلش به قدری از طعنه های عبدالله گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش آورده بود: "میگفتم اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید بکشم، الهه که گناهی نداره!" از این کلمات مظلومانه اش من هم گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری رو بده..." دلم بیتاب پاسخ شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه حدوداً ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که نشستم!"" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لب ایوان نشسته و به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ روزهای آخر ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و از هر بهاری بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، روز بود میهمان که نه، به جای عروس و این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و شده بودیم که به آینده و تولد کودکی دیگر، با غم هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های مامان خدیجه و محبتهای ، وضع جسمی ام هم رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار انجام دهد، ولی پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو هم میشد که آسید حمد در دفتر ، برایش کار در نظر گرفته و از تا اذان مغرب بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد درصدی از آسید احمد را پس داده و ذره ای از در بیاید که در طول این مدت از همان پول آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که به خانه و پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد. ولی پدر و هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو ، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و بود و وقتی معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و باور کند که به آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و خدیجه از سرگذشت من و چیزی نمیدانستند و اینچنین به ما محبت میکردند. میترسیدم من از اهل هستم و پدرم با ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه داده و دل اهل را به سمت ما کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊