💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
لبخندی زدم و با #مهربانی آغاز کردم: "مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ته دلم #امام_علی (ع) رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین (ع) حرف زدم. ولی تو..." و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از #آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: "خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که #من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم."
هر کلامی که میگفتم، #صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هرچه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ #پروایی به زبان بیاورم: "مجید! من اومدم امامزاده، #احیا گرفتم، هر روز دارم دعای #توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!"
در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی #شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم #قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی #لبریز محبت پرسید: "چی رو امتحان کنم الهه جان؟" و من بیدرنگ جواب دادم: "خُب تو هم مثل من #وضو بگیر، مثل من نماز بخون..."
و پیش از این که خطابه ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم #خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: "الهه جان! من که از تو نخواستم #شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از #عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد #عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!" سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: "ولی تو از من میخوای از عقایدم #دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!"
و پیش از آن که به من #مجال هر پاسخی دهد، با لحنی #عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! من و تو همینجوری با هم #خوشبختیم! من همینطوری که هستی #عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو #هیچی کم ندارم!" سپس #چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال #لبخندی که لحظه ای از آسمان صورتش #مخفی نمیشد، تقاضا کرد: "نمیشه تو هم همینجوری که هستم، #قبولم داشته باشی؟"
و خاطرش آنقدر #عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس #قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا کلام پُر #مهرم خواسته دلش را برآورده سازم: "مجید جان! منم همینجوری که هستی #دوست دارم!"
و همین جمله ساده و #سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه #عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی #عاشقانه_مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری #شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای #دنیا سراغ نداشته باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهارم
همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول #قرائت قرآن برای هدیه به روح #مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام #خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای #مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش #کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به #درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد.
من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم #تلاش کرده بودم که او را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه #شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک #شیعه دست به دعا توسل زده و به دامن #پیشوایان تشیع دست نیاز #دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم #مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره #چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های #پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در #اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با #لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و #آهسته خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به #لرزه افتاد و شاید عبدالله #تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و #بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا #راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!"
چین به #پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن #آمادگی شو ندارم..."
که به میان حرفم آمد و قاطعانه #نصیحت کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس #قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه #منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از #چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه #آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم #طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ #زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت #اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش #ظاهر شوم.
با گام هایی #سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق #نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش #بیقراری کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار #سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه #تشنه_اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_سوم
تا اذان #صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه #عشاق حسین(ع) به #آرامش نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که #معشوق قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و #همراهانم، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم.
ساعتی می شد که آسمان #کربلا هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، #زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که
#طفل شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به #شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر #ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی #نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
نماز #صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم #عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید #درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق #احساس خودم، به حرکت پیوسته #زائران نگاه می کردم.
حتی بارش شدید #باران و هوای به نسبت #سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین #پریشان می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به #حرمت آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) #پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به
خوابی سبک فرورفته بودند.
به چهره های پاک و #معصومشان نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان #زحمت می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام #عزیزتر از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و #دلم می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به #مصیبت شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم!
حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین #بهشتی، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض #شفای مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و #میهمان کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی #عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی #خوش فرو رفتم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊