eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | لبخندی زدم و با آغاز کردم: "مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ته دلم (ع) رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین (ع) حرف زدم. ولی تو..." و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از اجازه داد تا ادامه دهم: "خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم." هر کلامی که میگفتم، بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هرچه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ به زبان بیاورم: "مجید! من اومدم امامزاده، گرفتم، هر روز دارم دعای میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!" در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی محبت پرسید: "چی رو امتحان کنم الهه جان؟" و من بیدرنگ جواب دادم: "خُب تو هم مثل من بگیر، مثل من نماز بخون..." و پیش از این که خطابه ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم و با کلماتی ساده پاسخم را داد: "الهه جان! من که از تو نخواستم بشی! من از تو نخواستم دست از خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!" سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: "ولی تو از من میخوای از عقایدم بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!" و پیش از آن که به من هر پاسخی دهد، با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من و تو همینجوری با هم ! من همینطوری که هستی هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو کم ندارم!" سپس رنگ تمنا گرفت و با هلال که لحظه ای از آسمان صورتش نمیشد، تقاضا کرد: "نمیشه تو هم همینجوری که هستم، داشته باشی؟" و خاطرش آنقدر بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا کلام پُر خواسته دلش را برآورده سازم: "مجید جان! منم همینجوری که هستی دارم!" و همین جمله ساده و از محبتم کافی بود تا به مباحثه مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای سراغ نداشته باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همانجا کنار دیوار روی نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرآن برای هدیه به روح شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم کرده بودم که او را به سمت اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک دست به دعا توسل زده و به دامن تشیع دست نیاز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در زد و آهسته در را گشود. عبدالله با کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به افتاد و شاید عبدالله نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و اجازه نداده؟ حالا که بابا شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه ، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت ، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش شوم. با گام هایی و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊