eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | (آخر) من دلم جای دیگری بود و می فهمیدم چرا به هیچ عشوه و تطمیع و از میدان تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای می لرزید و نه از پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای می ماند که حالا می دیدم اینها در جنین به عشق امام (ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین(ع) شادی می کنند و در و برومندی و به نام امام حسین(ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با امام حسین(ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک این همه عاجز بودم که سرم را به تکیه دادم و چشمانم را بستم. مامان خدیجه را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از که بدن خسته و زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای اربعین به چهره شون مونده ، محشور بشن!» و اینها همه در حالی بود که من نماز را در این موکب با آداب و به سبک اهل خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین(ع) همچون نور چشم خود می دانستند. روز پیاده روی مان، زیر بارش رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بی قراری می کرد و با به زمین بوسه می زد. من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی کشیده بودیم تا کمتر شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه ، قدم زدن زیر نوازش نرم و باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین شده، همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های و دیگر بانوان را به جان بخرند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) روز پیاده رویمان، زیر رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و ، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان ملحفه هایش را برای ما کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر نرم و مهربان در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، دیگری داشت که می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و عزاداران ، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت کنیم. سالخورده ترین عضو پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت و بارانی، چه صبحانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار آسید احمد و مامان خدیجه، من و چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل و در خلوت خودمان قدم میزدیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلانمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها ، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین هم کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه روی نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا می زنند و می روند. کمی جلوتر دو عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های امام حسین اسم را پاک می کردند و آنطرف تر با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر گِل برد و به روی مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام عجم می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیرلب زمزمه می کرد: «یا امام حسین...» و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در می غلطید و در گلویش گم می شد. حالا با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود می زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج مرا با خودش به هر سو می کشید. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊