eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | (آخر) ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن بودم و چه نسیم رایحه ای در این صبح پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون میدوید که را تازه میکرد. حالا این روز فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید اصرار کردیم تا بابت در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش نکرده که حتی بهای اجاره را هم به خودمان صرف امور میکردیم و از همه بهتر، با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر بودند و برای که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای زندگی لذت حضور و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. هر چند هنوز جان من به آرامش نرسیده که پس از ماه، همچنان از و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی شده اند و بیچاره که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از بگیرد. از آتشی که با آمدن به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و بود، آهی کشیدم و از خارج شدم که دیدم روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به عزاداری امام حسین هم دارد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) روز پیاده رویمان، زیر رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و ، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان ملحفه هایش را برای ما کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر نرم و مهربان در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، دیگری داشت که می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و عزاداران ، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت کنیم. سالخورده ترین عضو پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت و بارانی، چه صبحانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار آسید احمد و مامان خدیجه، من و چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل و در خلوت خودمان قدم میزدیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊