eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
280 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
701 ویدیو
1 فایل
به یاد شهیدان حاج اصغر پاشاپور و برادر خانم گرامی اش حاج محمد پورهنگ حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی شویم، ولی نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و خورشید و باز میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم. شانه به هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!" موج آخری شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!" ابرو در هم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! برم مسجد! حالا خیس شد!" و دیگر خیسی از یادم رفت و هر دو به خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟" و مجید دقیقاً چه میگویم که با پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد که اونطرف خیابونه!" ولی من از که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خوانده یا به همراه خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: "آخه آسید احمد میشه! میفهمه ما سرِ اذان بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا میخونیم! مطمئن باش نمیشه! مهم نماز اول وقته!" و برای اینکه را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. حسابی شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به وضوخانه رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی تا اذان مانده و ما همچنان در جاده به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که برویم که یقینا آسمانی ما را از آن سوی به سمت خودش می کشید که طول را حس نمی کردیم و با عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم. سطح مسیر از بود و گاهی به حدی می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی از ارتشی و مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. مسیر ، منطقه ای نسبتا وصحرایی بود که و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از ، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی را دو میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که پرچم های و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه عراقی را در کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این عراقی در اکرام عزاداران اربعین که گویی به امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به پسر پیامبر دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی را رها می کرد و همراه و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت در این جاده قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم (ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» مجید را کمی جابجا کرد و همچنان که محو فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه می برن که پای یه رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و میکنن به عشق اربعین!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) روز پیاده رویمان، زیر رحمت و خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و ، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان ملحفه هایش را برای ما کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر نرم و مهربان در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، دیگری داشت که می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است. کفش هایمان گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و عزاداران ، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت کنیم. سالخورده ترین عضو پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت و بارانی، چه صبحانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار آسید احمد و مامان خدیجه، من و چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل و در خلوت خودمان قدم میزدیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) بارش هم کندتر شده و یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!» از احساس که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و این سفر در میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان این سفر گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم می بینم!» و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ گرفته و همچنان میکردم تا این خواب را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام (ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!» و من نمی توانستم این حضور حی و را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از نگاهم به عجز پی نبرد و او همچنان می گفت: «این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) جمعیت به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من مانده و بقیه را هم خودم کرده ام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند آن طرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کرد تا آنجا بروم و باز برایم گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی کسی اطراف مان نبود که مجید رو به مامان کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به زده بود که از ساک دستی اش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور را پوشاندند تا در دید نباشم. کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. قدم های مجروحم روی نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به شد. از اینکه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، آب را باز کرد و همان طور که روی صندلی بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به امام حسین به اینچنین به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم زد که دلم لرزيد: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!» از نگاه می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان ، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملا باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من می خوام با پاهای خودم وارد بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد: «اِن شاءالله که می تونی !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊