eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دستهایش را که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از تازه پُر کردم که مجید قدم به گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شبهای زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و او با دختر بود و به همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر ، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن داشتی و با هم میرفتید هیئت؟" و همچنانکه نگاهم به شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی ادامه دادم: "خُب حتماً که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری ! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش کنی، همه جا برات مجلس میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا از عشق کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا کرده و راه هدایتش به مذهب را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) بارش هم کندتر شده و یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با ملیح پاسخ دادم: «آره ! خیلی خوب خوابیدم!» از احساس که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و این سفر در میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان این سفر گل انداخته وزیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و به میدان احساسش تاختم: «مجيد! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم می بینم!» و حقیقت میدیدم چشمان کشیده اش رنگ گرفته و همچنان میکردم تا این خواب را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل این که در انتهای این طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام (ع) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین(ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!» و من نمی توانستم این حضور حی و را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از نگاهم به عجز پی نبرد و او همچنان می گفت: «این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ این همه تهدید کرد که بمب میذارم، میکشم، سر می برم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از شد که خلوت ترنشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیراز اینه که امام حسین(ع) بهشون میگه خوش اومدید!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊