💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هجدهم
ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که #خودمان برویم که یقینا #جذبه_ای آسمانی ما را از آن سوی #جاده به سمت خودش می کشید که طول #مسیر را حس نمی کردیم و با #چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم.
سطح مسیر از #جمعیت بود و گاهی به حدی #شلوغ می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به #زحمت به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی #عراقی از ارتشی و #داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و #خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های #تکفیری نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های #داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه #امنیت بالایی برخوردار است.
مسیر #جاده، منطقه ای نسبتا #خشک وصحرایی بود که #نخل_ها و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از
#جاده، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی #منطقه را دو #چندان میکرد.
دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که #غرق پرچم های #سرخ و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از
جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان #خردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران #لیوانی آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه #مخصوص عراقی را در #فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این #شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین #حسینی که گویی به #عشق امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی #خدمتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به #میهمانان پسر پیامبر #افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود.
آسید احمد گاهی #مجید را رها می کرد و همراه #همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت #خودمان در این جاده #شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید.
نمی توانستم بفهمم #امام_حسین(ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش #هزینه می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با #مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون #زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟»
مجید #کوله_پشتی_اش را کمی جابجا کرد و همچنان که محو #فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه #مستانه پاسخ داد:
«اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه #لذتی می برن که پای یه #زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر #فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه #سال پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج #پذیرایی از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و #پس_انداز میکنن به عشق اربعین!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نوزدهم
و مگر اربعین چه
#اعجازی دارد که به #انتظار آمدن و #اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه #خرجی میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن #سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس #عشق و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها #نگاهشان می کردم.
نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم #شیدایی شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار #چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان #انتظاری جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند!
#مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در #دلم چه میگذرد که با لحنی #لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟»
به سمتش #صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین #جاده این همه زن و مرد #شیعه دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ #سال که از خدا #عمر گرفتم، بیام کربلا؟»
در میان همهمه #جمعیت و صدای پر شور مداحی های #عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به #سختی می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که #لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه #اعتراف کرد:
«من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر #نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:
«الهه! اگه از من بپرسی، این #جواب گریه های #شب_قدر امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو #صدا زدیم تا مامان رو #شفا بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره #وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری #عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم #نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده #ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ #ریختن خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_پنجم
هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر #پیامبر از چه #جامی اینها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت #چهارده قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می دهند! محو حرف های #زینب_سادات شده و نگاهم همچنان میان این زائران #عاشق می چرخید که هریک در گوشه ای دراز کشیده و در اوج #خستگی، نشانی از #پشیمانی در نگاهشان دیده نمی شد که چشمم به یک زن جوان #عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه #باردار بود.
آنچان خیره نگاهش میکردم که خودش #متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من #باور نمی کردم او در این وضعیت و با این بار #سنگین، از رهروان پیاده روی #اربعین باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: «شما سختت نیس با این #وضعیت اومدی؟»
که خودم سختی این #دوران را کشیده و حتی #نمی_توانستم تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر #طولانی را با پای #پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی شد که مامان خدیجه به یاری ام آمد و سؤالم را برایش #ترجمه کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از #خنده پرشد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه #غليظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین کوم می رود و ظاهر مسیری طولانی را تا این جا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام
به ساق #پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو آن عزم عاشقانه، تنها #نگاهش میکردم که صدای پر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. #پسر بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر یا علی! به #لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم #کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین شده باشد، اینچنین عاشق #پرورش می یابد.
ساک را کنار مادرش روی #زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین بود که با قدم های #کوچکش مدام این طرف و آن طرف می رفت و تنها یک 'عبارت را تکرار می کرد: یا ابوالسجاد ادرکنی! و گاهی دستش را به نشانه #پاسخ به امامش بالا می برد و صدا بلند می کرد: «لبیک یا حسین!»
مامان خدیجه به #نگاه حیرت زده ام خندید و پاسخ این همه علامت سؤال ذهنم را با #خوش_رویی داد: «عراقی ها بعضی وقت ها امام حسین(ع) رو به لقب #ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد صدا می زنن!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊