eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
811 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | عروسک پشمی کوچکی را که همین صبح با مجید از بازار بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل نقشه میکشیدم که امشب بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه ، چقدر نگران حالم بود و مدام میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم خورده بود، حرکت وجود را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، لحظات تنهایی ام میشد. ساعت هفت بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت عقب کشیدم که از حضور عده ای در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به رسید درِ خانه را از قفل کنم. تمام بدنم از آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. رویِ کز کرده و فقط زیر لب ذکر را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پرده اتاق را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و ، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه را ندیده، برایش جان میدادم. هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب و رنگارنگ دخترم تقریباً شده و به جز چند تکه لباس و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید نوزادی چیزی کم و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت بدن فشارهای پی درپی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود. مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس میزدم دوباره به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید بکشاند و من چقدر از حضورش بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!" و من حتی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر ، با بی حوصلگی ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای که برای از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!" و دیگر گریزی از این اجباری نداشتم که از بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد نگه داشته و باز طمع تبیلغ به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟" و از سکوت طولانی ام را گرفت که لبخندی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!" و بعد مثل اینکه وجود دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر و برق پُر شد و با حالتی ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً وهابیت رو قبول کرده!" و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: " حالا تو هم اگه نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته میخواندم. این روزها بیشتر از با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم میداد، هم داروی دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با این همه در این گوشه ، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت کنم. آیه آخر سوره را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: "من حبیبه هستم، زن حاج . اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر از چه اینها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می دهند! محو حرف های شده و نگاهم همچنان میان این زائران می چرخید که هریک در گوشه ای دراز کشیده و در اوج ، نشانی از در نگاهشان دیده نمی شد که چشمم به یک زن جوان افتاد که به نظرم شش ماهه بود. آنچان خیره نگاهش میکردم که خودش شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من نمی کردم او در این وضعیت و با این بار ، از رهروان پیاده روی باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: «شما سختت نیس با این اومدی؟» که خودم سختی این را کشیده و حتی تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر را با پای بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی شد که مامان خدیجه به یاری ام آمد و سؤالم را برایش کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از پرشد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین کوم می رود و ظاهر مسیری طولانی را تا این جا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو آن عزم عاشقانه، تنها میکردم که صدای پر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر یا علی! به عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین شده باشد، اینچنین عاشق می یابد. ساک را کنار مادرش روی گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین بود که با قدم های مدام این طرف و آن طرف می رفت و تنها یک 'عبارت را تکرار می کرد: یا ابوالسجاد ادرکنی! و گاهی دستش را به نشانه به امامش بالا می برد و صدا بلند می کرد: «لبیک یا حسین!» مامان خدیجه به حیرت زده ام خندید و پاسخ این همه علامت سؤال ذهنم را با داد: «عراقی ها بعضی وقت ها امام حسین(ع) رو به لقب ، یعنی پدر امام سجاد صدا می زنن!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊