💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هشتم
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای #خانه مشغول بودم و در همان حال با #کودکم نجوا میکردم و بابت تمام #رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت #آشفته و حال پریشانم کشیده بود، #عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ
هر چند مجید مهربانم، تمام #تلاشش را میکرد تا آرامش #قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده #ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید #شیطانی_اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار #دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد.
#خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ #آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و #گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود.
از فرصت #تعطیلی امروز استفاده کرده و برای #احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت #موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک #طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به #تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با #ناراحتی تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟"
لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا میخورم. #مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هرچی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این #دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!"
و چه خوب حال و روزم را #فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با #عصبانیت ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به #ضرب باز شد و پدر با هیبت #خشمگینش قدم به اتاق گذاشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصتم
عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا #سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، #مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد.
اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق #خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل #اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر #قشنگم شده بود.
به سلیقه خودم، پارچه ساتن #صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان #تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به #خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و #پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم.
همانطور که گوشه #اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل #سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب #تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم.
#مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش #تعیین میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر #شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، #امشب را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم.
وقتی به خاطر می آوردم که لحظه #خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام #سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که #دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا #سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای #مهربانیهایش را میکردم.
هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم #تکانی خورده بود، حرکت وجود #کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، #مونس لحظات تنهایی ام میشد.
ساعت هفت #شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ #حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت #آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد.
خودم را پشت پنجره های #بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد #غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که #نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و #متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم.
خودم را از پشت #پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای #نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه #کسی این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از #حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به #فکرم رسید درِ خانه را از #داخل قفل کنم.
تمام بدنم از #عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد #خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت #ترسیده بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید #امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد.
رویِ #کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر #خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار #دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊