eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای مشغول بودم و در همان حال با نجوا میکردم و بابت تمام که در این مدت به خاطر وضعیت و حال پریشانم کشیده بود، میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. ِ هر چند مجید مهربانم، تمام را میکرد تا آرامش به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید ، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد. از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت امروز استفاده کرده و برای به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت و شیشه ای از عسل آورده بود با یک بلند بالا از دستورالعملهایی که به به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟" لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا میخورم. هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هرچی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این بیفته، همه خونت خشک میشه!" و چه خوب حال و روزم را بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به باز شد و پدر با هیبت قدم به اتاق گذاشت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..." و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند. تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال درد سختی را نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم." و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت ، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟" سرم را به تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال ، به وحشت افتاده بود، با خشمی تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت کن الهه!" با پشت دستم، صورت خیس از را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد." کمکم کرد تا از جا شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی نداشتیم تا برایم تجویزی کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و ، محتاج حضور مادرم یا حداقل دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با نوای گرم مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و کردم. او هم از صبح به غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال بود که هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن که دوباره سرم را به گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! ! به خدا توکل کن! باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش شده و دیگر پدر و نداشتم که آهی کشیدم و کردم: «مجید، بابام...» و با همه که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط بود و لااقل را به فاتحه ای می کردم که می دانستم به قعر جهنم کرده و این طالع ، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شوم با برادران آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم. مجید پا به پای نفس های ام، میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز ، خرجم می کرد، بلکه قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد. انگار قرار نبود غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه سهمگینی بود که برادرم به عنوان بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک گلوله به سرش شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد. حالا این پر از اندوه و ، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش شد. حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این خوش خط و در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر خودشان به ببرند، همان کاری که با خانواده کردند! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊