eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد : «ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید : «زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند : «کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد : «حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد : «جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد : «این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید : «خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد : «این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد : «ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم : «بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) با نوای گرم مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و کردم. او هم از صبح به غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال بود که هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن که دوباره سرم را به گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! ! به خدا توکل کن! باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش شده و دیگر پدر و نداشتم که آهی کشیدم و کردم: «مجید، بابام...» و با همه که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط بود و لااقل را به فاتحه ای می کردم که می دانستم به قعر جهنم کرده و این طالع ، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شوم با برادران آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم. مجید پا به پای نفس های ام، میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز ، خرجم می کرد، بلکه قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد. انگار قرار نبود غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه سهمگینی بود که برادرم به عنوان بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک گلوله به سرش شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد. حالا این پر از اندوه و ، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش شد. حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این خوش خط و در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر خودشان به ببرند، همان کاری که با خانواده کردند! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊