💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
آخرین بسته #میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با #مهربانی تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! #اجرت با آقا امام زمان(عج)»!
و من به #لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از #جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن #شیرینیها، به آن سمت #ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب #نیمه_شعبان فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه #جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به #فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه #هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت #قرآن و دعا #عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط #مامان_خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی #مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ #تشیع بود تا شاید قوت #اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت #همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.
شبی که به این #خانه وارد شدم، به قدری #خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی #شیعه وارد شده و با دست #خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار #ترس و تهدید #وهابیت، قدمی #عقب_نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش #تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و #شعار روزهای اول #ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن #مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم #آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم #عقیده_اش را تغییر دهم، از حضور #گرم و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با #سعه صدر، دلش را متوجه #مذهب اهل سنت کنم.
شاید هم تحمل این همه #مصیبت در کمتر از #یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین #زندگی آرام و #دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار #عزیزدلم با خاطری آسوده #زندگی کنم، برایم غنیمت بود.
با این همه، شرکت در مراسم #متعدد جشن و #عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و #گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و #شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا #سخت_تر!
میدیدم بعد از هر #مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که #آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از #هیجان عشق به #تشیع، عاشقانه میخندید!
در هر حال، من هم عضوی از اعضای این #خانواده شده و چاره ای جز #تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم #دلم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری #همراهشان میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار #بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم #عزا گرفته و هیچ کدام جرأت
نداشتیم حرفی بزنیم.
هر لحظه #منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم #گناه نکرده، احضارمان کند که با #نگاهی وحشتزده #چشم به در دوخته و حتی #نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در #سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد.
من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم #همسر یکی از آن دو #کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار #رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید #هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به #هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه #مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی #آب خوش بیشتر از گلویمان #پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
مجید دستهایم را #محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش #بی_دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که #کاری نکردیم! ما که خودمون هرچی #مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس #مادری_ام در هم شکست که همه وجودم غرق #اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ #دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش #عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد #تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!"
و من به قدری #ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و #طولانی را با این همه پریشانی #سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب #لباسی کشیدم و در برابر #مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!"
دستم را گرفته و #التماسم میکرد تا آرام باشم و من #تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند #گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و #مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به #محکمه جدیدم بروم.
در اتاق را #گشودم و طول ایوان را تا پشت در #خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه #بیقراری_ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که #دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و #صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود
دلش از قیام #غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: "شما میتونستی اون شب #هیچی نگی تا زندگی ات حفظ شه! ولی به خاطر #خدا و #اهل_بیت علیهم السلام سکوت نکردی و این همه #مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر(ص) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقي است که در برابر یک سلطان #ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم #مجاهدت کردید، هم مهاجرت!"
و دوباره رو به من کرد: "شما هم به حمایت از این #جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو #تحمل کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی!" و حقیقتاً به این #جانبازی من و مجید غبطه میخورد که چشمان #پیر و پُر چین و #چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید:
"شاید کاری که شما #دو نفر تو این مدت انجام دادید، #من تو این عمر شصت ساله ام #نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!"
حدس میزدم آسیداحمد و مامان #خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد #تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و #مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت #سختمان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ای میدرخشید و #آسید_احمد همچنان با من صحبت میکرد:
"دخترم! این #وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه #چیز تازه ای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند #سالیه که برای خودشون دم و #دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو #سوریه قتل و #غارت میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل #افغانستان و پا کستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم #جنایت میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هرکس باهاشون هم #عقیده نباشه، کافره و خونش حلال!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صدم
چه هنرمندانه به هدف زد و من چه #ناشیانه از تیررس #سؤالش گریختم که با #دستپاچگی پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم #منت بذارم..." که خندید و با #زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی #منت بذاری؟ مگه امام
جواد(ع) اونجا نشسته بود؟"
به سمتش برگشتم و در #برابر آیینه چشمان #عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس #احساس کردی داره #نگات میکنه!"
و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک #دختر سُنی را شاهد #عشق پاک #تشیع گرفت: "میبینی #الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو #قبول نداشته باشی، اون #حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون #شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!"
پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین #سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد #حوریه بغضی #مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه
کاری نکرد #حوریه زنده بمونه؟"
و حالا #داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر #مصیبت مادرم هم #دمیده بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، #مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه #چشمانم از اشک پُر شد و میان #گریه زمزمه کردم: "پس چرا #جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون #التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟"
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که سرم را پایین #انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. #مجید هم خجالت میکشید در برابر #چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش #آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش #پیدا بود، دل او هم #هنوز میسوزد: "الهه جان! منم #نمیدونم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار #خدا بی حکمت نیس!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هشتم
هرچند مثل گذشته نسبت به #راز و نیازهای #عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما #دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و #عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل #سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه
دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان #خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو #رودرواسی بمونی»
نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب #خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد #تاکید کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت #دوست داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان»
و من #حقیقتا تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن #سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه #منتظر و #مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر #سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز #عشاء را بخوانم.
نمازم که تمام شد، صدای #جمع کردن ظرف های #افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را #جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در #سکوتی ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن #بشقاب_ها بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟»
با صدای من تازه #متوجه حضورم شد که به سمنم چرخید و با #مهربانی پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.»
به #چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد #دل کنم که زیر لب #شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی #حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی #قاطعانه پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
«منظورم اینه که از کجا میدونی #سرنوشت چی بود و #قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا #بدتر شده با بهتر؟»
سپس در برابر نگاه پر از #علامت سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت #تکیه داد و با لحنی #ملایم آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی #سختی داشتی، ولی #شاید قرار بود اتفاق های خیلی #بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون #رفع شه!»
و ما در این یک سال کم #مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه #بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نوزدهم(آخر)
و حالا باید #باور می کردم آنچه مرا در مجلس #احياء مست می کند، نه از #پیمانه پر شور و حال آسید #احمد که از عطر نفس های امام #زمانی است که امشب هم در کنج #خلوت این خانه، دلم را #هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ #حضورش سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که #باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده #غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، #پاسخم را می دهد که اگر #عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید.
من هنوز هم در حقیقت #مناجات با اهل بیت پیامبر #شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران #سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با #موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، #حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه #پروردگارم برای خوشبختی من #وساطت کند؛ اما چرا سال گذشته این امام #مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان #مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به #چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:
«خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم #امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا #جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان #نخواست که مامان خوب شه؟ چرا #مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟»
که مجید میان #گریه، عاشقانه خندید و در اوج #پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی #خواست خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه #عذاب نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم #احياء بگیریم!»
و حالا که به بهای یک سال #رنج و محنت به چنین #بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف #بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت #تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های #خالصانه مجید، خدا را به اولیای #نازنینش قسم می دادم.
#مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی #سرم نگه دارم که با دست چپش #قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...»
تا امشب پرودگارمان برایمان چه #تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش #ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به #پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل #سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش #معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ #روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه #وصالش، چه شب قدری شد آن #شب_قدر!!!
پایان فصل چهارم🌹
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سوم
بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر #عزاداری عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به #مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این #شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را #نذر یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند.
#خانمی که روی صحنه بود، #شوری عجیب برپا کرده و #کودک شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که #چهارچوب بدنم را به #لرزه افکند: «یا #مسیح حسین! یا #علی_اصغر ادرکنی...»
نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای #فضای خانه را به هم #بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد #دخترم، گریه های تلخم را در #گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش #بیرون نکشم.
#دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت #گریه پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که #پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که #چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به #سمتم چرخید.
تازه می دید که #چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و #نفسم از شدت #گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه #الهه؟ چی شده عزیزم؟»
و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره #جراحت #حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از #اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، #آروم باش عزیزم!»
و دل خودش هم #بی_تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های #نمناکش، نجوا میکرد
«منم دلم براش تنگ شده! #منم دلم میخواست الان #اینجا بود! به خدا دل منم می سوزه!»
ولی من #لحظاتی پیش #نوزادی را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای #معصوم و زیبایش در #خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو #حوریه رو ندیدی همین #شکلی بود، همینجوری آروم #خوابیده بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...»
و دوباره آنچنان #غرق ماتم کودک #معصومم شده بودم که دیگر #مجید هم نمی توانست #آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب #مصیبت زده ام ضجه می زدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هفتم
با نوای گرم #مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و #نگاهش کردم. او هم از صبح به #غمخواری غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال #خرابم بود که #پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟»
و من حرفی برای گفتن #نداشتم که دوباره سرم را به #دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های #پژمرده_ام یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم #سنگین شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! #عزیزم! به خدا توکل کن! #آروم باش عزیز دلم!»
حالا من هم درست مثل خودش #یتیم شده و دیگر پدر و #مادری نداشتم که آهی کشیدم و #زمزمه کردم: «مجید، بابام...» و با همه #ظلمی که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را #کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه #گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی #لرزان ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...»
و ای کاش فقط #مرده بود و لااقل #دلم را به فاتحه ای #خوش می کردم که می دانستم به قعر جهنم #سقوط کرده و این طالع #نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب #غم فرو رفتم.
حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به #لرزه افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده #حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و
#شیرازه زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک #نحس #وهابیت خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به #شراکتی شوم با برادران #نوریه آلوده کرد.
ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی #گریه می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت #بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم.
مجید پا به پای نفس های #مصیبت_زده ام، #نفس میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز #محبت، خرجم می کرد، بلکه #قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد.
انگار قرار نبود #طومار غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای #لطف و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه #مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان #تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک #مستقیم گلوله به سرش #اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد.
حالا این #خلاء پر از اندوه و #حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این #طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی #شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده #متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و #بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش #متلاشی شد.
حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و #وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این #هیبت خوش خط و #خال در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به #تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر #بلای خودشان به #مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده #من کردند!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دهم
نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت #خندان مامان #خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر #سُنی هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، #گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم #همسفر بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!»
و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و #مجید بود تا حرفی بزنیم و #من هنوز از بهت #مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از #من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به #لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...»
و دلش پیش #همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض #چشمانش را به سوی #من گشود تا ببیند در #دلم چه میگذرد و من #محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام #حسین که برایم فرستاده و در #جواب جنایات پدرو #برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت #حرمش پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر #پیامبر #لبیک گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...»
و دیدم چشمان #مجید پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و #پاسخ دل مشتاقم را #مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال #گذرنامه هاتون تا إن شاءالله #زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.»
و آسید احمد از #تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل
سنت چه حالی شده بود که #نگاهش به #زمین بود و می دیدم به #شکرانه حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق #شادی شده و در همان حال توضیح داد:
«ما إن شاءالله شنبه صبح، #پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید #خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز #شلمچه.» سپس #چشمانش درخشید و با حالی #خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم #نجف، خدمت حضرت علی(ع)!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_سوم
تا اذان #صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه #عشاق حسین(ع) به #آرامش نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که #معشوق قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و #همراهانم، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم.
ساعتی می شد که آسمان #کربلا هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، #زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که
#طفل شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به #شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر #ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی #نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
نماز #صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم #عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید #درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق #احساس خودم، به حرکت پیوسته #زائران نگاه می کردم.
حتی بارش شدید #باران و هوای به نسبت #سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین #پریشان می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به #حرمت آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) #پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به
خوابی سبک فرورفته بودند.
به چهره های پاک و #معصومشان نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان #زحمت می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام #عزیزتر از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و #دلم می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به #مصیبت شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم!
حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین #بهشتی، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض #شفای مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و #میهمان کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی #عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی #خوش فرو رفتم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊