شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_سوم لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
آخرین بسته #میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با #مهربانی تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! #اجرت با آقا امام زمان(عج)»!
و من به #لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از #جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن #شیرینیها، به آن سمت #ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب #نیمه_شعبان فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه #جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به #فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه #هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت #قرآن و دعا #عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط #مامان_خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی #مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ #تشیع بود تا شاید قوت #اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت #همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.
شبی که به این #خانه وارد شدم، به قدری #خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی #شیعه وارد شده و با دست #خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار #ترس و تهدید #وهابیت، قدمی #عقب_نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش #تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و #شعار روزهای اول #ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن #مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم #آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم #عقیده_اش را تغییر دهم، از حضور #گرم و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با #سعه صدر، دلش را متوجه #مذهب اهل سنت کنم.
شاید هم تحمل این همه #مصیبت در کمتر از #یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین #زندگی آرام و #دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار #عزیزدلم با خاطری آسوده #زندگی کنم، برایم غنیمت بود.
با این همه، شرکت در مراسم #متعدد جشن و #عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و #گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و #شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا #سخت_تر!
میدیدم بعد از هر #مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که #آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از #هیجان عشق به #تشیع، عاشقانه میخندید!
در هر حال، من هم عضوی از اعضای این #خانواده شده و چاره ای جز #تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم #دلم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری #همراهشان میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊