eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
779 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | خیابان منتهی به از اتومبیلهای پارک شده پر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقره ای و ، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: "مجید! من باید چی کار کنم؟" و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: "یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟" سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: "مجید! من با خودم قرآن و کتاب نیاوردم!" در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: "الهه جان! که حتما تو حرم هست! منم با خودم اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری داری دعا کن و با خدا حرف بزن..." که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با صدایش کرد: "پسرم! بیا بشین! جا زیاده!" در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست. احساس داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آینده ای بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: "مجید! دارن چه میخونن؟" همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: "دارن میخونن الهه جان!" و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: "این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46". و با گفتن این جمله خواندن؛دعا به همراه شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم میبخشید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پرده اتاق را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و ، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه را ندیده، برایش جان میدادم. هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب و رنگارنگ دخترم تقریباً شده و به جز چند تکه لباس و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید نوزادی چیزی کم و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت بدن فشارهای پی درپی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود. مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس میزدم دوباره به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید بکشاند و من چقدر از حضورش بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!" و من حتی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر ، با بی حوصلگی ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای که برای از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!" و دیگر گریزی از این اجباری نداشتم که از بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد نگه داشته و باز طمع تبیلغ به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟" و از سکوت طولانی ام را گرفت که لبخندی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!" و بعد مثل اینکه وجود دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر و برق پُر شد و با حالتی ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً وهابیت رو قبول کرده!" و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: " حالا تو هم اگه نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊