💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
تلویزیون را خاموش کرده و با #عجله به سمت اتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست #مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب #مفاتیح_الجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقاتِ کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کشوی میز پاتختی پیدایش کردم.
لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم #ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در #قطع_کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز #دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار #نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند.
اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه #فکری میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با #افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان #اهل_تشیع دوخته ام!
اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر #سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات #شیعیان شده ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس #توسلهای_عاشقانه شیعیان دل بسته بودم!
من که به حقانیت #مذهبم ذره ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان #بسته نماز بخواند، سر به فرش #سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی #وسوسه_ام میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد!
کلافه از این همه احساس #نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی آنکه دعایی خوانده باشم، #کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بیحال از ضعف و تشنگی #روزه داری در این روز گرم #تابستان که خنکای کولرِ گازی اتاق هم حریف آتش #باری_اش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز #ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: "التماس دعا!" میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس #قلبی_ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: "الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟" #لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: "نه مجید جان! #ناراحت نیستم، برو به سلامت!"
از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، #سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با #مهربانی تأکید کرد: "الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن." و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با #حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم!
تردید داشتم که آیا راهی که #میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل #بیراهه_های #بی_نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن #تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد!
ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به #حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه #دلیلی داشت که با اما و اگرهای #محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم #دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت #بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن #نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن #ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این #توسل پُر شور و #عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که #خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من #دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش #میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد!
نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که #حیرت زده پرسید: "چی شده الهه؟" نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو #دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: "میشه منم #باهات بیام؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
خیابان منتهی به #امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقره ای و #فیروزه_ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت #حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: "مجید! من باید چی کار کنم؟"
و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: "یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟" سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: "مجید! من با خودم قرآن و کتاب #دعا نیاوردم!"
در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: "الهه جان! #کتاب که حتما تو حرم هست! منم با خودم #مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری #دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن..."
که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از #جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در #مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این #ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن #سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای #نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم.
مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه #معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با #مهربانی صدایش کرد: "پسرم! بیا بشین! جا زیاده!"
در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی #حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
احساس #عجیبی داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آینده ای #روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: "مجید! دارن چه #دعایی میخونن؟" همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: "دارن #جوشن_کبیر میخونن الهه جان!" و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: "این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46".
و با گفتن این جمله #مشغول خواندن؛دعا به همراه #جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم.
سراسر دعا، #اسامی_الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب #نجات از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، #تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم #آرامش میبخشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
غروب ۱۷ مرداد ماه سال ۹۲ از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن #عید_فطر میداد. خورشید چادر حریرش را از سر #بندر جمع کرده و آخرین درخششهای به رنگ عقیقش از لابه لای زلف #نخلهای جوان، به حیاط خانه سرک میکشید.
بی توجه به #ضعف روزه داری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله میکشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در #دلم میجوشید، همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن #مرادش را نزدیک میدید، در حیاط با صفای خانه #گشتی زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدمهای سبک #مادرم را به خودش میدید.
سه #شب_قدر در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه #نوحه_های شهادت امام علی (ع) به یاد درد و رنج مادر #مظلوم و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان ناله های عاجزانه ام خدا را به نام #پیامبر و فرزندانش #سوگند داده بودم و در این چند روز آنقدر #دعا خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری #خوش بودم که مژده آمدنش را بدهد.
هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میدآورد، چندان #امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بی رنگتر و صورتش استخوانی تر شده بود، ولی من به نجواهای #عاشقانه_ای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجه هایی که از #اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمی شدم!
همانگونه که #مجید یادم داده بود، از ته دلم امام علی (ع) را صدا زده، به کَرم امام حسن (ع) #متوسل شده و با امام حسین (علیه السلام) #درد دل کرده بودم و حالا به #انتظار وعده ای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی #روشن داشتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن #افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال #قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره #افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب #مفاتیح رفتم.
یکی از خانم های #شیعه در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن #حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک #مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود.
#دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم #خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر #مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی #سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از #اندوه، ولی به رویم لبخند میزد.
تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، #مزاحم نمیشم!"
سپس بشقاب را به دستم داد و #عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی #مشکوک پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش #جلب کرد.
به گرمی با هم دست داده و عید را #تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، #عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد #خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش #عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه #رمضان امسال را نه به حلاوت #رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای #مادر، با شادی نوش جان کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیستم
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای #عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا #پنجشنبه خونه رو آماده کنید!"
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از #ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و #شادی رسیده و دیگر روی پایش #بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه #فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟"
و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی #پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج #خانم! إن شاءالله ما این خونه رو #دوشنبه تحویل شما میدیم!"
و نگران #موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی #گفته که فسخ قرارداد #جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای #جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو #راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!"
و من بابت کاری که برای #خدا میکردم، دیگر #جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه #حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. #خیالتون راحت باشه!"
و خدا میداند که از #انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب #شکسته خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر #شاد شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین #امام_جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!"
و تا وقتی از در بیرون #میرفت،همچنان برایم #دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و #ساده_اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی #دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.
با نگاهم تک تک #وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه #چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای #پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های #مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی #زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های #شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و #اسباب_کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت #اضافی را برایم #ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر #خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و #ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد.
نگران برخورد #مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با #خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به #رحم آورد، دل مجید را هم نرم #خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
و چه #هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و #احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر #وعظ و نصیحت، #صحبتش را به ساحل #توبه و دوری از #گناه برساند که آهسته زمزمه کرد:
"بیا از #امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه #گناه نکن! از #امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از #خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی #گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!"
و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این #شیعیان چه میکند که به #عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب #مغفرت میکردند و میان گریه هایی پُر از #پشیمانی، با #حضرتش عهد می بستند که دیگر دست و #دلشان را به گناهی آلوده نکنند!
حالا میتوانستم باور کنم که اگر #تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی #توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین #بنده و خدایش میشود!
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به #قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب #نیمه_شعبان بر #شب_جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای #کمیلی است که امام علی(ع) به یکی از اصحابش آموخته است.
جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان(عج) دلشان را بُرده بود، با نغمه #نیایشهای امام علی(ع) هم نفس شده و همه با هم #ذکر استغفار را زمزمه میکردند.
نام این #دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی(ع) در این مناجات #عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات #دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با #بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم #ببخشد و چه شب جمعه ای شد آن شب #جمعه!!!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در #دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری #منگ شده بود که نمیفهمیدم #مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد #آرامم کند و تنها ناله های زن #بیچاره را میشنیدم:
"به خدا اینا به ما خیلی #ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! #شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت #پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط #شوهر منم نبود، یه کارگر #شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند #شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این #انصافه؟!!!"
و خبر نداشت که نه #تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل #سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از #شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان #خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این #حرفها بود و به قلب #شکسته_اش حق میدادم که هرچه میخواهد #نفرین کند:
"الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی #دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر #محبت امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!"
#مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و #لرزانم را میان انگشتان گرم و #مهربانش فشار میداد تا کمتر #هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس #عزیزدلم! من #کنارتم!"
که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا #انقدر داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ #دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت:
"حاج آقا! این خونه #حرمت داره! این خونه محل #روضه و #دعا و #قرآنه! این درسته که شما یه مشت #وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به #ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و #معاملهِ با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی #حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!"
و به قدری #خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم #توجهی نمیکرد و میان اشک و #آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را #میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی #عاجزانه برای آسید احمد میکشید:
"به همین شب عزیز #قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت #نماز میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم #کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به #لرزه افتاد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_نهم
از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم #مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم #میخندد. کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در #دستش کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت #اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و #جواب داد: "نمیدونم، حرفی که نزد."
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش #غرق شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به #سمتم صورت چرخاند تا #سؤال کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!"
و در برابر نگاه #متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم #فکر میکردم این یک #ماهی که اومدیم تو این #خونه، شرایط زندگی تو #خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم #دعا و جشن و #عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه #مجلسی هست و تو هم خواه #ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!"
نمیدانستم چه میخواهد #بگوید و خبر نداشتم #حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به #پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از #چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم #بفهمد دیگر آنچنان #مخالفتی با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای #اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که #دلت میخواد با #امام حسین(ع) درد دل کنی؟"
و نمیدانم چرا #نگاه دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون #همیشه محرم #دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی #دل مرا بُرده باشد، #عشق امام حسین(ع) است و من هنوز هم #نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این #دنیا رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، #ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و #احساسش دست رد زدم: "نه!"
ولی #شاید او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در #جانم را #حس کرده بود که سنگینی #نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و #صدایش را شنیدم: "پس چرا اونشب که #داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان #خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن #کوتاه اومدی، ولی بعد اون همه #اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا #شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و #کباب شدی؟"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهاردهم
به علت #محدودیت_های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر #نجف جلوگیری میشد و #مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای #پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی های به نسبت #سنگینی که هریک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان #خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم.
خیابانها مملو از #جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی #نیمه_شب، همچنان با #شیدایی به سمت #حرم می رفتند.
هر
چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر #پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از #مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر #نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پرتوان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز #شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز #شهادت فرزند پیامبر آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده #شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف #لبریز از شیعیاتی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند.
هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ازدحام #جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کندتر می شد که #آسید_احمد قدم هایش را #آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت #راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنان که زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، #چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم #لبخند می زند!
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل #مرقد امام علی(ع) ایستاده و #چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو #زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش میکردم که نمی دانستم چه کنم!
مجید دست به سینه گذاشته و #میدیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار #وهابیت، حق #پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق #شور و عزا، در برابر حرم #امامش بی پروا گریه می کرد، زینب سادات با هر دو دست مقابل #صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی #عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی که می افته، واسه منم دعا کن!»
از تمنایی که یک بانوی #فاضله شیعه از دختری #سنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم #اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، #خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب #مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من #دعا کن!»
و بعد چشمانش به رنگ #آسمان سخاوت درآمد و میان #گریه ادامه داد: «برای همه #مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی #اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!»
و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از #گریه پر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد #مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت #گنبد طلایی اش پر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به #دنبالش به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊