eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | تلویزیون را خاموش کرده و با به سمت اتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقاتِ کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در که تمام صفحاتش از خطوط ریز پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان دوخته ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شده ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت ذره ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان نماز بخواند، سر به فرش کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی آنکه دعایی خوانده باشم، را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم. بیحال از ضعف و تشنگی داری در این روز گرم که خنکای کولرِ گازی اتاق هم حریف آتش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر در آن حال و دردنا ک بودم که صدای به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊