eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_پنجم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی م
💠 | از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت ادامه داد: "نکنه از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو ، خیلی سنگین برخورد میکنه." از توصیفی که از رفتار میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای کنم که باز هم امان نداد و با لحنی شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل تهرانه، آره؟" و من نمیخواستم پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید کنم، با لبخندی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون میشیم!" در برابر جمله خالی از ، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای بنشیند، به سمت باغچه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که نشی!" از عصبانیت گونه هایم گرفت که با دو ماه زندگی در این ، خودش را بیش از من همه چیز پدرم میدانست و باز هم نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از غم پُر شده و دیگر جایی برای کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و همراهی ام کند که اگر این وضعیت پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب دامن زندگیمان را میگرفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_ششم صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تم
💠 | از حکم ، بند دلم پاره شد و با نفسی که به افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم کشید: "الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ و این بچه میاری؟!!!" و بعد مثل اینکه نگاه برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم !!!" و دلش نیامد بیش از این به دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه از چشمان عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج را نشانم داد: "الهه جان! عزیزم! تو الان باید داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_نهم شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من ب
💠 | ساعتی میشد که تکیه به دیوار و شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و تیره شده و الیه سیاه و از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این برای چی اومدی اینجا الهه جان؟" را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه." و اشاره کرد تا به سمت که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم پایین بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود." ولی در سر و صدای باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ِ را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه." سرم را انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای شروع کنم. به نیم رخ خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!" و شاید اثر درد و را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟" و من بلافاصله دادم: "نمیخواستم چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، بودی!" و بعد نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای کردن اتومبیل به سمتِ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!" و هر چند میترسیدم آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه." نگاه عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا خونه رو داده دست ؟!!!" و این تازه اول بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با که در صدایم پیدا بود، دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_یکم از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با
💠 | سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای به زبان آوردم: "عبدالله! من خیلی ، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید ، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟" و حالا نوبت عبدالله بود که در دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: "الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه ؟ چرا انقدر خودت و رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش ، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه کردی؟" که سرم را انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: "عبدالله! من از بچگی تو اون خونه شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جداشم! هر جای اون رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم..." و من دیگر نه تنها به خاطر مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دستی به تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و ادامه دادم: "نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ سرِ راهش نیس..." که عبدالله به میان آمد و هشدار داد: "اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو میدی! اگه نوریه زیر پای بابا تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی ادامه داد: "اون خونه زمانی خوب بود که زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که یادی از ما اصلاً نمیکنه. اینم از حال و روز تو!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خ
💠 | سفره دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای ، کنار کاناپه نشسته و پا به پای غریبانه ام، بیصدا میکرد که سرِ درد دلم باز شد: "مجید! دلم خیلی ! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..." میدیدم که او هم از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند کند و باز با سکوت ، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم: "مجید! بخدا من نمیخواستم ازت شم، ولی بابا کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای رو نوشتم، هزار بار مُردم و شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. چشمانش از بارش بیقرار به رنگ در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: "الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..." نگفت که با این همه حالی، تسلیم مذهب اهل شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: "وقتی گوشی رو کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه سرت اومده که اینجوری بریدی..." و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به آمده که اینچنین بُریده بودم که باز گریه در گلویم شکست و با که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات که از زبانم میشنید، در مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از بی رحمی پدر و بی حیایی نوریه بیخبر بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_چهارم همچنان روی تخت #چمباته زده و به انتظار بازگشت #م
💠 | در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و تماس بگیرم و درخواست کنم تا و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به زد تا به هر زبانی شده دل را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از این همه و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!" و خواست به سراغ مسافرخانه برود که شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم اضطراری رو کنه، دوباره خاموش میکنه." وارد اتاق شد و از میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت ، شما رو میبُردم خودم، ولی حالا اینم این ترم نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده." هر چند مثل حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم نمیخواست بیش از این حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! بزرگه..." و به قدری بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!" مقابلش لب نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که بوده؟" به همین چند لحظه حضور در ، صورتش از گرما عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!" و نمیدانم دیدن این چقدر خونش را به آورده بود که مجیدم را به متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی ادامه داد: "اگه همون روز که براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!" خیره نگاهش کردم و با پرسیدم: "مگه همون روزها تو به نمیگفتی که چرا زودتر پیش مجید؟ مگه باهام نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟" در تاریکی اتاق را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را میکردم و با همان جواب داد: "چون میدونستم مجید نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از برنمیداره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_ششم سپس به #چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش
💠 | ابرو در هم کشید و با حالتی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر بکشی؟!!!" و هنوز شکوائیه پُر و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در شد. مجید با دست چپش به در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته رفته؟ الان میرم بهش میگم." از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل به مهربانی من باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه و جر و بحث با مسئول ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد." از بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با خسته قدم به گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟" هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من اوقات تلخی عبدالله، به افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم." و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه میخواهد برود که باز هم به روی نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟" به گمانم باز درد در پیچیده بود که به سختی روی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی خونه نیس." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_پنجم خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان
💠 | آسید احمد سرش را انداخته و با سر با تار و پود بازی میکرد و میدیدم جگر برایم گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از حالم پَر پَر میزد که هم تپشهای قلب عاشقش را کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!" هنوز مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای را از زیر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان گریه میکردم و دیگر به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت رفت و برایم لیوانی آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذره ای بخورم و من فقط میخواستم به همه چیز کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به آسید احمد نیفتد و اشک بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر آمد که به یک افراطی بدل شد، پس قدمی رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم کردیم و تو همون طبقه رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حسرت ادامه دادم: "تا اینکه بابام با چند تا ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که کشیدم و ناله زدم: "به یکی دو ماه نکشید که مادرم گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا . از اون روز ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را آوردم و به پاس صبوریهای در برابر ، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی کشید! بابا از عشق نوریه و شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_هفتم [مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هجدهم زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس
💠 | (آخر) و حالا باید می کردم آنچه مرا در مجلس مست می کند، نه از پر شور و حال آسید که از عطر نفس های امام است که امشب هم در کنج این خانه، دلم را خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده ، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، را می دهد که اگر او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید. من هنوز هم در حقیقت با اهل بیت پیامبر داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با که هم اینک در این دنیا حضور دارد، دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه برای خوشبختی من کند؛ اما چرا سال گذشته این امام به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم: «خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا رو نداد؟ چرا امام زمان که مامان خوب شه؟ چرا شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟» که مجید میان ، عاشقانه خندید و در اوج پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم بگیریم!» و حالا که به بهای یک سال و محنت به چنین دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های مجید، خدا را به اولیای قسم می دادم. می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی نگه دارم که با دست چپش را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...» تا امشب پرودگارمان برایمان چه رقم بزند، تا سحر به درگاهش زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل ، به حضورش معتقد شده و به امامتش بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه ، چه شب قدری شد آن !!! پایان فصل چهارم🌹 ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هجدهم ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف
💠 | (آخر) و مگر اربعین چه دارد که به آمدن و برپایی اش، اینچنین خاصه میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در چه میگذرد که با لحنی حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟» به سمتش چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین این همه زن و مرد دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ که از خدا گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه و صدای پر شور مداحی های که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این گریه های امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو زدیم تا مامان رو بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊