✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_هفتم
😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
💔مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
🍃در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد : «نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : «بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
🌾زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : «پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : «نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم : «حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
🌙تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
🍂قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
☄در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
😔با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
👥اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
✔️وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
🐩پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
😍حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
🚶♂به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت : «بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هفتم
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر
منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: "مگه نمیخوای #هدیه بخری؟" سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: "چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات #حرف بزنم! حالا موقع #برگشت میریم یه چیزی میخریم."
میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و #تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از #آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبیِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم مایل به سبز شروع کرد: "الهه! فکراتو کردی؟" و چون #سکوتم را دید، خندید و گفت: "دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!"
از حرفش من هم #خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: "الهه جان! مجید پسر #خیلی_خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!"
هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه #گوش نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: "الهه! وقتی اون #روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی #فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم.
کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: "اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا #هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!"
و در برابر نگاه #پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: "الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! #منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو #وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی #هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ظرفهای #شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به #مجید کردم: "مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟" تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن "بفرمایید!" تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از #وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد:
"من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و #متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه #موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران."
چهره پدر #سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: "چه مرضیِ خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا #عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو #بندر نمیکنن؟!!!"
از طرز صحبت ابراهیم #گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: "پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین #سفر؟" و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: "گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن."
و عطیه همانطور که #یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: "زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد." مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: "دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی #خوبه." ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به #تمسخر گرفت: "همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!"
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را #کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!" و محمد با پوزخندی جوابش را داد: "آخه داداش من! پرستاری که #حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟"
که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: "تو رو خدا انقدر #بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هرچی زودتر بهتر!" پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: "فکر میکنی فایده داره؟" مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی #آهسته پاسخ داد: "توکل به خدا! #بلاخره ما به امید میریم. إن شاءالله خدا هم کمکمون میکنه."
و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: "اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!"
مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ
داد: "ما إن شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم." که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و #طعنه زد: "اونوقت هزینه این ولخرجی #جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!" مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: "این سفر رو من برنامهریزی کردم، #خرجش هم با خودمه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحانه را چیده که به آرامی #خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و #خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز #حالت خوب نیس، کمکت کنم."
پس از چند لحظه با لیوان #معجونی که برایم #تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی #لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید #حسابی خودت رو #تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون #خوش_طعم را نوشیدم و بعد با #لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه #مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!"
سری جنباند و مثل اینکه #صحنه_های دیشب پیش چشمانش #مجسم شده باشد، با ناراحتی #هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به #صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک #پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر #مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر #سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که #لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز #نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره پُر #شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم #آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی #دخترم چقدر خوشگله!" از #جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با #دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه #وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به #بالکن بروم و از همانجا برایش دست #تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه #متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت.
از رفتار #مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی #حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از #صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو #بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت #مظلومانه_ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت.
جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی #عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست #تکان داد و رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ابرو در هم کشید و با حالتی #عصبی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش #حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل #گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای #درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر #عذاب بکشی؟!!!"
و هنوز شکوائیه پُر #غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در #باز شد. مجید با دست چپش به #سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
دوباره رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه #غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته #سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته #برق رفته؟ الان میرم بهش میگم."
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل #دلش به مهربانی من #خوش باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه #پایین و جر و بحث با مسئول #مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد."
از #مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با #گامهایی خسته قدم به #اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی #صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟"
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من #بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به #تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل #مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن #سردی جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم."
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه #اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی #خودش نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره #نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟"
به گمانم باز درد #جراحتش در #پهلویش پیچیده بود که به سختی روی #صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی #کسی خونه نیس."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊