eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعتی از اذان گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!" و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!" شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمازم که تمام شد به رفتم و دیدم میز را چیده که به آرامی و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز خوب نیس، کمکت کنم." پس از چند لحظه با لیوان که برایم کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی محبت شروع کرد: "الهه جان! باید خودت رو کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود." مقداری از معجون را نوشیدم و بعد با پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!" سری جنباند و مثل اینکه دیشب پیش چشمانش شده باشد، با ناراحتی داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!" و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز آب تو دل پسرم تکون بخوره!" از اشاره پُر خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی چقدر خوشگله!" از رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه طعم شیرین عشقش را چشیدم. هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بروم و از همانجا برایش دست بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار پیدا بود که شک کرده کسی را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو ! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی که از چشمانش میبارید، برایم دست داد و رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | زمین و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر ، کلمات این دعای برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن میخواند. کمی روی تخت شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» را بالا آورد و که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی عصا کردم، به روی تخت شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب امشب بودم که با دل شکستگی کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه کند که برای تنها نگاهم کرد و بعد با پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پی نبودم که رواندازم را کنار زدم و با درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت کردم و با هر آبی که به دست و میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را تا رو به بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.» نمی دانستم چه کنم که من در گذشته با نوای و پرشور سید احمد وارد حلقه مراسم شب قدر شده و حالا در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از ناله می زد. مجید کنار نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب همه معلوم میشه! نه فقط انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات امشب میشه» سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب (عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊