💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سوم
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی #دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار #آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!"
با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی #کودکانه ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب #میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس #عمیقی کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!"
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی #مردانه جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و #هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. #حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد.
چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن #ترشی بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به #دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!"
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با #کنجکاوی پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به #یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم #دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!"
با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون #تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، #اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از #خونه_تون زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحانه را چیده که به آرامی #خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و #خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز #حالت خوب نیس، کمکت کنم."
پس از چند لحظه با لیوان #معجونی که برایم #تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی #لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید #حسابی خودت رو #تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون #خوش_طعم را نوشیدم و بعد با #لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه #مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!"
سری جنباند و مثل اینکه #صحنه_های دیشب پیش چشمانش #مجسم شده باشد، با ناراحتی #هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به #صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک #پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر #مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر #سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که #لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز #نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره پُر #شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم #آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی #دخترم چقدر خوشگله!" از #جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با #دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه #وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به #بالکن بروم و از همانجا برایش دست #تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه #متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت.
از رفتار #مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی #حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از #صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو #بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت #مظلومانه_ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت.
جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی #عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست #تکان داد و رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هجدهم
زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر #شیعیان، کلمات این دعای #عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن #کبیر میخواند. کمی روی تخت #جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» #سرش را بالا آورد و #همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش #اشکش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟»
کف دستم را روی #تشک عصا کردم، به #سختی روی تخت #نیم_خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب #بیداری امشب بودم که با دل شکستگی #اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه #بیقراری کند که برای #لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با #مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!»
و من امشب پی #استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با #لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت #بلند کردم و با هر آبی که به دست و #صورتم میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به #عشق مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم #منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با #دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را #گشود تا رو به #قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.»
نمی دانستم چه کنم که من در #شب گذشته با نوای #گرم و پرشور سید احمد وارد حلقه #عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا #امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از #درد ناله می زد.
مجید کنار #سجاده_ام نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب #سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط #سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات #عالم امشب #مشخص میشه»
سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب #تمام سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب #امام_زمان(عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو #ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی #بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش #امضا میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر #شب دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊