eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و دارد و از اینکه با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده های نازک دلم را میلرزاند. نمازم را با گریه تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی عنایت فرماید... 🔹🔹🔹🔹 یک قطعه دیگر از آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با آهسته گفت: "بَسه مادرجون، دیگه نمیخوام." نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای کرد که با گفتن "چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع اش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفته ای که مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی پرسید: "الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی پاسخ دادم: "همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن." سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: "إن شاءالله این دفعه که اومدید خونه، میکنیم، بیان دور هم باشیم." آهی کشید و گفت: "دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بخصوص برای ! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی کنم." از شنیدن این حرفش دلم غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با ای کوتاه گفتم : "إن شاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه." چقدر بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم، فقط بزنم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نسیم خنکی به دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این شیرین صبحگاهی بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ ، چشمانم را گشودم. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش نمایان شد! حالا در روشنی روز و طلایی آفتاب، زیباییِ دل انگیز حیاط این خانه بیشتر میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط کشیده بودند، زدم، ولی خبری از مجید نبود. خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با صدایم کرد: "الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با بزرگی که در دستش بود، برایم آورده و با مهربانی آغاز کرد: "ببخشید کردم!" سپس قدم به گذاشت و با لحنی ادامه داد: "الان خسته ای، همش میخوابی. ولی ضعف میکنه. یه بخور، دوباره استراحت کن!" و من پیش از آنکه از لذیذش نوش جان کنم، از شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی نشستم تا باز هم برایم کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف کاسه بلوری از کاچی پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که زدم و از ته دل تشکر کردم: "دست شما درد نکنه حاج خانم!" کاسه را به سمتم هُل داد و با سرشار از محبت تعارفم کرد: "بخور ! بخور نوش جونت!" و برای اینکه با خیالی مشغول خوردن شوم، به کاری از جایش بلند شد و گفت: "ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، باش!" ولی دلم پیش بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "شما میدونید کجا رفته؟" از لحن و نگرانم، صورتش به لبخندی گشوده شد و داد: "نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت: "اتفاقاً اونم خیلی بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش شد بره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | زمین و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر ، کلمات این دعای برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن میخواند. کمی روی تخت شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» را بالا آورد و که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی عصا کردم، به روی تخت شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب امشب بودم که با دل شکستگی کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه کند که برای تنها نگاهم کرد و بعد با پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پی نبودم که رواندازم را کنار زدم و با درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت کردم و با هر آبی که به دست و میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را تا رو به بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.» نمی دانستم چه کنم که من در گذشته با نوای و پرشور سید احمد وارد حلقه مراسم شب قدر شده و حالا در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از ناله می زد. مجید کنار نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب همه معلوم میشه! نه فقط انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات امشب میشه» سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب (عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید کم کم در حال بود و نمی دانم از عاشقانه زائران شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست استراحت میهمانان پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت از این فرقه های طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با از سید حسن ، دبیر کل حزب الله نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی ای هم به نام نمی شناسیم!» عبارتی که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و کرد تا در همان لحظه اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های جنایت های این رژیم در همین ماه گذشته در را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن اسرائیلی هاست. با غروب خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی و برای به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و که با سلیقه شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار از زائران امام حسین شده را به او بدهیم. آسید احمد و ، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان کردند و به دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه خدیجه و به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت (ع) وجه تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین ، نه فقط عراقی و که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊