eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنرانی سید حسن نصرالله دبیر کل مقاومت حزب الله ویژه سالروز پیروزی جنگ ۳۳ روزه و آخرین تحولات سیاسی لبنان امشب ساعت ۲۲ به وقت تهران پخش زنده از شبکه خبر @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد : «میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد : «حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» دیدن حرمی که به ظلم زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست : «نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت : «جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : «میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟» دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم : «اینجا می‌مونیم و به کوری چشم و بقیه تکفیری‌ها این رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) گوشه اتاق روی چمباته زده و سرم را به گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از بر نمی آمد. نه میتوانستم کنم که داشتن چنین پدری مایه بود، نه میتوانستم روی غمم سرپوش بگذارم که به هر حال را از دست داده و حالا حقیقتاً شده بودم. مات و اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و عبدالله شنیده بودم، از لب به چیزی نزده و حتی اشکی هم نریخته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای قیام کرده و حتی مسلمانانی از و و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه برای این حیوانات ، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای بُرده بود؛ اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و میکند، به جرم مخالفت با فتوای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه وحشتناک بوده، از اردوگاه میگریزد و شاید خدا به و دختر خردسالش رحم کرده بوده که را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که من خودش را به رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره به چه از این خونه بیرون رفت که حتی توان دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان که چه ساده از دستش رفت و زندگی که چه راحت شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر ورزیهای بود که به چنگ نوریه به رفت؛ ابراهیم خبر داده بود تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل مسلمانان بیگناه ، در جیب تروریستها و خرج خون مشتی و بچه بی دفاع کرده است. دلم که پدرم با همه خلقیها و ، یک مسلمان بود و با همسری با زنی صفت، نه فقط سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب زد و با ننگ مسلمان از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که با همه نیش و کنایه های زبان و دل پُر حرص و ، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی را میکشد که تازه باید جنایتهایش را پس میداد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) خورشید کم کم در حال بود و نمی دانم از عاشقانه زائران شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست استراحت میهمانان پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت از این فرقه های طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با از سید حسن ، دبیر کل حزب الله نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی ای هم به نام نمی شناسیم!» عبارتی که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و کرد تا در همان لحظه اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های جنایت های این رژیم در همین ماه گذشته در را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن اسرائیلی هاست. با غروب خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی و برای به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و که با سلیقه شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار از زائران امام حسین شده را به او بدهیم. آسید احمد و ، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان کردند و به دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه خدیجه و به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت (ع) وجه تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین ، نه فقط عراقی و که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊