✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شصت_و_یکم
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد : «میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد : «حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست : «نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت : «جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : «میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم : «اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_یکم
برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر #پلک گشوده و به نظاره نقطه ای #ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با #لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: "الهه جان! برای یه بارم که شده #تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم #امام_حسن (ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!"
در جواب جولان #جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب #اهل_تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل #عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات #شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده)، پیش چشمانم حاضر دیده و برای #استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم!
در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه #ضمانت داد: "الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم #امام_رضا (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!"
سپس مثل اینکه حس #غریبی در چشمانم دیده باشد، #قاطعانه ادامه داد: "الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم #تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، #دوست دارم!" و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: "فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (ع) خدا جوابمون رو بده!"
و شنیدن همین جمله #کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی #مدعیانه عتاب کنم : "یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش #خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود #مامان با این حالش پیش خدا #ارزش نداشته..."
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم #سنگینی میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم #اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی #میز پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم..."
دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: "اگه #نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟..." باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ #تمنا درآمده بود، التماسم کرد: "الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم."
و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی #بغضم، کلامش را شکستم: "فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا #التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط #گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه."
از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم #جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: 'الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا #گریه نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_یکم
از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد #تیر میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه #بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا #زمین نخورم.
گوشم به صدای درِ #حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد.
از ترسی که #سراپای وجودم را گرفته بود، بیصدا #نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط #خدا را صدا میزدم تا به #فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را
پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه #مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم #مهمونی!"
و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی #تمسخرآمیز ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون #پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ #بی_پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان #خنده پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات #میرقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد #افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!"
و باز هیاهوی #مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا #تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و #دخترم راحت شده بود و در عوض با هر #اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید:
"من که سر از کار این #دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! #نوریه میگه کلاً بچه های #عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون #پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ #عبدالرحمن تو مُشت #خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_یکم
انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که #صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و #جارو زده بود تا بوی خوش آب و #خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد.
روبرویم در صدر حیاط، ایوان #بزرگ و دلبازی بود که #حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای #کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام #طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً #سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با #مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم #محجبه افتاد که در نهایت حیا و #نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما #خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به #مجید کرد: "دیر کردی #پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم #شاید آدرس رو پیدا نکردید."
و اگر بگویم زبان من و #مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به #درستی از او تشکر کنیم، #اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی #سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش #رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در #ایوان گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن."
و بلافاصله مرا #مخاطب قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان #متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا #خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!"
و همسر حاج آقا از #ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت #تعارف همسرش را گرفت: "خیلی #خوش اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در #خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊