شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصتم به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_یکم
برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر #پلک گشوده و به نظاره نقطه ای #ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با #لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: "الهه جان! برای یه بارم که شده #تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم #امام_حسن (ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!"
در جواب جولان #جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب #اهل_تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل #عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات #شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده)، پیش چشمانم حاضر دیده و برای #استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم!
در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه #ضمانت داد: "الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم #امام_رضا (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!"
سپس مثل اینکه حس #غریبی در چشمانم دیده باشد، #قاطعانه ادامه داد: "الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم #تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، #دوست دارم!" و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: "فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (ع) خدا جوابمون رو بده!"
و شنیدن همین جمله #کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی #مدعیانه عتاب کنم : "یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش #خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود #مامان با این حالش پیش خدا #ارزش نداشته..."
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم #سنگینی میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم #اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی #میز پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم..."
دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: "اگه #نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟..." باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ #تمنا درآمده بود، التماسم کرد: "الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم."
و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی #بغضم، کلامش را شکستم: "فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا #التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط #گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه."
از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم #جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: 'الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا #گریه نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتادم در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از #روزه_داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست #ازدواجمان در مقابل این همه #خستگی_اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟"
نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان #بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز
#پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار #پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
#سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، #تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من #خبری بود و نه از خنده های #شیرین مجید!
سلام نماز #عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با #سرِ_کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن #مشکی_اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه #پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا #تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟"
#شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت #تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای #مامان دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و #مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم #نمی_یاد تو خونه بمونم!"
و من باز هم چیزی نگفتم که #لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم #احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊