💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_ششم
خودش را روی دو زانو روی #زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه #لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...»
و چون سکوت #لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر #عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم #هیچ_وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اهل بیتش #ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم.
ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا #راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز #شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من #بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...»
مستقیم نگاهش کردم و محکم #جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام #قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟»
کلام آخرم #سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش #داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت.
سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر #ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه #نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو #ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...»
و من چه میتوانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با #پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل #تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_یکم
برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر #پلک گشوده و به نظاره نقطه ای #ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با #لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: "الهه جان! برای یه بارم که شده #تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم #امام_حسن (ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!"
در جواب جولان #جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب #اهل_تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل #عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات #شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده)، پیش چشمانم حاضر دیده و برای #استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم!
در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه #ضمانت داد: "الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم #امام_رضا (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!"
سپس مثل اینکه حس #غریبی در چشمانم دیده باشد، #قاطعانه ادامه داد: "الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم #تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، #دوست دارم!" و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: "فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (ع) خدا جوابمون رو بده!"
و شنیدن همین جمله #کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی #مدعیانه عتاب کنم : "یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش #خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود #مامان با این حالش پیش خدا #ارزش نداشته..."
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم #سنگینی میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم #اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی #میز پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم..."
دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: "اگه #نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟..." باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ #تمنا درآمده بود، التماسم کرد: "الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم."
و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی #بغضم، کلامش را شکستم: "فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا #التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط #گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه."
از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم #جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: 'الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا #گریه نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_پنجم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی ماه سال 1392، چهره #حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم.
#سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و #خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. #نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود #مجید حیاط را میشست.
خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به #خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه #کمکم میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که #جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح #حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز #درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با #صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور #مادرم در همین حیاط دلباز و #زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که #ارزش این ناخوشی گذرا را داشت.
#شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی #دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای #بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی #ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم.
#آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های #مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، #آرام بگیرم.
همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به #تفرج شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در #ساختمان با صدای #کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت #تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل #پایش برخاسته و سلام کنم. #جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از #اتاق بیرون بذارم."
از این همه بی اخلاقی اش، گرچه #عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها #لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان #دو_ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت #نمیاد؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با #ظرافت زنانه ام، مقاومت مردانه اش را #محکوم کنم: "یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر #ارزش داره که هرچی التماست میکنم، برات #مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟"
و دستانش را رها کردم که #خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان #غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و #گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از #صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم #پاسخ داد:
"الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه #قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث #پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو #کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟"
سپس با نگاه #مؤمنانه_اش به عمق چشمان #گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:
"الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو #سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده #آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف #مسیحیه؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنیها هم #رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و #تو رو هم میکشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا #مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره!
حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و #کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن #اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر #غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز #سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟"
هر چند به حقیقت #حرفهایش ایمان داشتم، ولی #دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از #خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعله های #جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:
"مجید! منم حرفهای تو رو #قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم #مسلمون دارن تیشه به ریشه #اسلام میزنن! منم از اینا #متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و #اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!"
سپس با انگشتان #لرزانم زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از #دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم: "مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!"
و نه فقط از #پدر که از برادران شیطان #صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به #خون شیعه، شمشیر #کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، #اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_دوم
از تصور حال #مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را #باور نمیکردم که باز گریه امانم را برید: "راست بگو! چه بلایی #سرش اومده؟ تو رو خدا #راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان #لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند.
صورت خودش هم از اشک پُر شده و به #سختی حرف میزد: "باور کن #راست میگم! فقط دست و #پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس." و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه #ماجرا را تعریف کرد:
"یه آقایی اونجا بود، میگفت من و #شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه #موتوری تعقیبش میکرده، ته #خیابون پیچیدن جلوش که #پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما #خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آنکه دیده باشم، #صحنه چاقو خوردن مجید را پیش #چشمانم تصور کردم و از #احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم #آتش گرفت که عبدالله با حالتی #دلسوزانه ادامه داد: "میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً #بیهوش بود، ولی از #درد ناله میزده و همش "یاعلی! یاعلی!"میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره."
حالا نه #تنها از داغ #حوریه که از جراحتی که به #جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم #پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه #بی_خبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها #ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که #حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد.
هرچه میکردم تصویر #چشمان باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ #تکانی نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: "عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی #ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..."
و حالا بیش از خودم، #بیتاب مجید بودم که هنوز باید #خبر حوریه را هم میشنید که میان هق هق #گریه به عبدالله التماس میکردم: "تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه #دق میکنه، میخوام خودم بهش بگم."
چشمان #مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و #نگاهش از #غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مهر و #محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و #چشمانم سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به #عشق حوریه همه را به #جان میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ #حوریه را برایم تازه میکردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊