💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
#نبش_قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای #تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از #نام_آوران اسلام بوده است.
گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه #قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و #پیامبرش (ص) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و #بی_توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: "چی شده؟"
شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک #مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: "این تروریستهایی که تو #سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!"
مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله!" از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: "من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه #تهدید کردن که اگه دستشون به حرم #حضرت_زینببرسه، تخریبش میکنن!"
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان #مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه #جانِ_عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: "هیچ #غلطی نمیتونن بکنن!"
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای #حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینبرا در #محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش #بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_دوم
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و #غضب پُر شده بود که حتی #وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر #ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟"
#مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه #عصبی ندیده بودم و به #غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که #سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟"
نیم خیز شدم تا #خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که #دوباره پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟"
لبخندی #کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر #اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی #آهسته جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "مگه #نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟"
در برابر پرسشهای #مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی #کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم #میلرزید، جواب دادم: "اون روز هنوز #بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..."
و گفتن همین کلام کوتاه #کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده #صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه #پنهان کرده بود، بر سرم #فریاد بکشد: "پس اینا اینجا چه #غلطی میکردن؟!!!"
نگاهش از #خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به #صورتم خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که #مامان فوت کرده بود... اومده بودن به #بابا تسلیت بگن... همین..."
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین #جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان #زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش #لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق
نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد #غریبه می اومدن با #ناموس من حرف میزدن؟..."
در مقابل بارش باران #احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم #پاره شد. قطرات اشکی که برای #ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم #جاری شدند و همانطور که از زیر #شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟"
و با این سؤال #معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه #گناه_آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش #تکرار شده باشد، بار دیگر خون #غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..."
و شاید شرمش آمد حرکت #شیطانی برادر #نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش #سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت #آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان #شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی #کاناپه نشست.
با محبت همیشگی اش، لیوان #خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان #لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.
با اینکه چیزی نمیگفت، از #حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را #حس میکردم که بلاخره سدسکوتش #شکست و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، #ببخشید سرِت داد زدم!"
و حالا نوبت بغض #قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من #منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا #منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه #خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم #بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان #بی_دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! #نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی #بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با #ظرافت زنانه ام، مقاومت مردانه اش را #محکوم کنم: "یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر #ارزش داره که هرچی التماست میکنم، برات #مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟"
و دستانش را رها کردم که #خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان #غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و #گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از #صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم #پاسخ داد:
"الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه #قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث #پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو #کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟"
سپس با نگاه #مؤمنانه_اش به عمق چشمان #گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:
"الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو #سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده #آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف #مسیحیه؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنیها هم #رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و #تو رو هم میکشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا #مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره!
حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و #کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن #اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر #غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز #سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟"
هر چند به حقیقت #حرفهایش ایمان داشتم، ولی #دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از #خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعله های #جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:
"مجید! منم حرفهای تو رو #قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم #مسلمون دارن تیشه به ریشه #اسلام میزنن! منم از اینا #متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و #اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!"
سپس با انگشتان #لرزانم زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از #دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم: "مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!"
و نه فقط از #پدر که از برادران شیطان #صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به #خون شیعه، شمشیر #کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، #اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊