eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما خوبه! جامون هم ! نگران نباش!" و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و نمیشد که اصرار میکرد تا با صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: "سلام عبدالله جان! نه، نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر برات توضیح میدم! مفصله! تلفنی نمیشه!" و به نظرم عبدالله بابت دیشب میکرد که به آرامی و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! تو برای من مثل برادری!" و لحظاتی مثل با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله شد و ارتباط را قطع کرد. ولی همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید را کناری کشید و آنقدر کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه بازگشتیم، آرامش همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها سرمان را به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از بی هیچ منتی به ما بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را و با خوش خوابیدیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊