💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما #حالمون خوبه! جامون هم #راحته! نگران نباش!"
و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و #راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با #مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از #دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
"سلام عبدالله جان! نه، #نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر #فرصت برات توضیح میدم! #جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!"
و به نظرم عبدالله بابت دیشب #عذرخواهی میکرد که به آرامی #خندید و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر #الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! #هنوزم تو برای من مثل برادری!"
و لحظاتی مثل #گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله #راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی #مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته #پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید #احمد را کناری کشید و آنقدر #اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت #قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت.
آخر شب که به خانه #خودمان بازگشتیم، آرامش #عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها #میخواستیم سرمان را #آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر #لحظه از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و #هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش #جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه #پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از #بندگانش بی هیچ منتی به ما #بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را #بسته و با #خیالی خوش خوابیدیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊