eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید : «می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد : «حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد : « داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد : «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد : «اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد : «همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم : «پس می‌تونم یه بار دیگه...» نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس هم کرده!» تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد : «حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم : «به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :د«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش ، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی عبدالله خلاصم کند، کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید استراحت میکردم و او هم روی مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟" نفس عمیقی و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با کیف دنیا رو میکنه!" سپس به دقیق شد و با کینه ای که از به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم زده؟" از شنیدن این خبر از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو ، خوش میگذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم کرد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های را بخورد که چشمانم را گشودم و با بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!" و مجید هنوز نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با داد: "از این به بعد هر شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه باشه!" از اینکه این همه برادرم میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های ، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم شدم."   و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که دستش را گرفت و این بار با همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا تویی!" و با همین جمله غرق ، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا میداند در پس خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول غذا بودم، ولی تمام روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و نمیکردم که مدام برایم میوه و آب هم می آوردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊