eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت : «الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم : «اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست : «هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد : «از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد : «فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد : «درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد : «خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت : «یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید : «من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود : «خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم : «خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید : «امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد : «وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد : « رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد : «امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: "ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!" سپس با چشمانی که از میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: "حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: "ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم میکردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن چه بر دلش میگذشته: "الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم" و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: "حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای پاسخ داد: "آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه کاری بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: "خُب مگه گناه داره تو ماه و صفر خواستگاری بری؟" لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد: "نه! که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: "بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم کردم که تو رو برام نگه داره!" از شنیدن کلام آخرش، شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط انسانهای زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: "الهه جان! حرف نداره! عالیه!" ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین غذا خوردن شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های را بخورد که چشمانم را گشودم و با بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!" و مجید هنوز نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با داد: "از این به بعد هر شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه باشه!" از اینکه این همه برادرم میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های ، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم شدم."   و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که دستش را گرفت و این بار با همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا تویی!" و با همین جمله غرق ، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا میداند در پس خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول غذا بودم، ولی تمام روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و نمیکردم که مدام برایم میوه و آب هم می آوردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊