eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هجدهم با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال م
💠 | تمام توانم را کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی ، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید ، با ترشرویی کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز" و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را میکرد، با عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که کردی! هنوزم فشارت پایینه!"  سپس به سمت چرخید و با لحن توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به بیاد؟" و تا دستگاه را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به !" و به نظرم به همان یک نظر، دهان و صورت کبودم را دیده بود که دیگر خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به مجید گذاشت: "این صورت هم تو براش درست کردی؟ هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!" و لابد به قدری دلش به حالم بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز بچه ان! اول زن شون رو میزنن، بعد میارنش !" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه ، حرفش را تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، هم سرده!" دکتر با صورت به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار چیزی نخورده، خُب طبیعیه که باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوازدهم باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی
💠 | نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های را بخورد که چشمانم را گشودم و با بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!" و مجید هنوز نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با داد: "از این به بعد هر شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه باشه!" از اینکه این همه برادرم میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های ، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم شدم."   و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که دستش را گرفت و این بار با همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا تویی!" و با همین جمله غرق ، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا میداند در پس خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول غذا بودم، ولی تمام روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و نمیکردم که مدام برایم میوه و آب هم می آوردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊