eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دقایقی به نظاره و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: "امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!" سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: "امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!" برای لحظاتی به خیره ماندم و در جواب به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش کرده و امروز هم از صبح دلم را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار بود، با این تفاوت که برای ما تنها شب نزول قرآن و شب بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه السلام) و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا بگیرم! عبدالله رفته بود با مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی کرد و از من پرسید: "بریم الهه جان؟" وقتی پای تختش می ایستادم، دل کندن از صورت مهربان و سخت بود و هر بار باید با دلی خون، را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را سبک کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بالای تختم ایستاده و همانطور که با نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی کنار تختم نشست و با جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده." چین به پیشانی انداختم و باصدای گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای روی دستم کردم و با پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش انقدر دستم رو زخمی کردن؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه." سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که همانطور که مشغول مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟" مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: "گفتن هنوز نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟" با نگاه گرمش به چشمان آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه و سر گیجه ات چند روز داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..." نگاهش به نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی ! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای تنگ شده!" و چشمه جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا نکن! آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام توانم را کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی ، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید ، با ترشرویی کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز" و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را میکرد، با عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که کردی! هنوزم فشارت پایینه!"  سپس به سمت چرخید و با لحن توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به بیاد؟" و تا دستگاه را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به !" و به نظرم به همان یک نظر، دهان و صورت کبودم را دیده بود که دیگر خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به مجید گذاشت: "این صورت هم تو براش درست کردی؟ هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!" و لابد به قدری دلش به حالم بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز بچه ان! اول زن شون رو میزنن، بعد میارنش !" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه ، حرفش را تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، هم سرده!" دکتر با صورت به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار چیزی نخورده، خُب طبیعیه که باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بلاخره شماره را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با جواب داد: "گوشی اش خاموشه." از تصور اینکه دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، رو پیدا کن!" میدانستم خورده، شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا کنید! فقط به من بگید ، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..." گلویم از هجوم پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای دست و پا میزدم: "خدایا! فقط زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از گذشته بود که در یک لحظه همسر و را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از فریاد میکشید. از این همه ، چشمان لیلا خانم و هم از اشک پُر شده و که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از داشته باشن." و از درد دل من بودند که پس از مرگ چه غریبانه به گرداب افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه بزنم، تنها با صدای بلند میکردم. بلاخره آنقدر کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید شدم من همسایه هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط دادم." و دیگر نکرد از حال من و نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس را داد و ارتباط را کرد. من که تا آن لحظه مقابل را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم میزدم تا سرانجام از مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | که دیگر نمیتوانست حال را پنهان کند، سا کت سر به زیر بود که وارد شد و با نگاه خط خون را از مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه عمل کرده، حالا زخمش کرده." مجید نگاهم کرد و با صدای زیر لب زمزمه کرد: "چیزی الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم بی مسئولیتی با این مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای ، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار شد و با صدایی بلند کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش میاریم، خودش نمیخوره..." و هنوز حرفش به نرسیده بود که خون مجید به آمد و مثل اینکه دردش را کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن مجید، پرستار شده و مجید با همان لحن همچنان توبیخش میکرد: "من اگه شدم، خودم دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!" هرچه زیر گوشش تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا فرصت پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش میزدیم که کمتر و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو گذاشته بود انقدر زاری میکرد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫 پرستار نیروی حیاتبخش است 🔻 رهبر انقلاب: من اصرار دارم این مطلب گفته بشود و تکرار بشود تا همه بدانند که یک نیروی خدماتیِ صِرف نیست، یک نیروی حیاتبخش است. اگر پزشک خوبی باشد، بیمارستان خوبی باشد، امّا پرستار خوبی نباشد، هیچ تضمینی برای بهبود بیمار وجود ندارد. ۱۳۹۱/۱/۲۸ 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊