💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل #آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست #ناراحتی_اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: "الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد."
سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی #معصومانه پاسخ دادم: "منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، #تکیه_اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: "الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..."
در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه #غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی #آهسته ادامه داد: "الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم: "حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!"
سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: "ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت #دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: "اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!"
در برابر #باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا #اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت #غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و #عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحریِ پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم #عبدالله بیدار است و قرآن میخواند.
به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: "تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به #آخر رساند و پاسخ داد: "خوابم نبرد." سپس #پوزخندی زد و گفت: "عوضش بابا خیلی خوب #خوابیده!"
از این همه بیخیالی پدر، دلم به #درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: "امسال اولین ماه #رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا #محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و #ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر #آتش بزند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_یکم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات #مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده #مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی #قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای #قفسه سینه ام منتشر شد.
با نگاه غمزده و #غبار گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی #لبریز از نفرت در چشمانم #شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی #سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش #فرار کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..."
و جمله اش به #آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم #کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد #اتاق که شدم در را پشت سرم #قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم.
بعد از آن شب #نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر #چهره_اش پیر و پژمرده شده است. #سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً #خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از #فرصت پیش آمده #استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه #بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در #خانه احساس کردم. با سر #انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟"
چقدر دلم برای صدای #مردانه_اش تنگ شده بود، هر چند #مصیبت مرگ مادر و حس غریب #تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز #دلتنگی نمیگذاشت که همه #جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، #مظلومانه تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!"
حس #عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به #تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان #خشم و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در #خودم مچاله شده بودم تا صدایش را #کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
#مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر #انداخته بود که #پرستار وارد شد و با نگاه #متعجبش خط خون را از #پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه #دیشب عمل کرده، حالا زخمش #خونریزی کرده."
مجید #مستقیم نگاهم کرد و با صدای #لرزانش زیر لب زمزمه کرد: "چیزی #نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم #بیمارستان بی مسئولیتی با این #وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای #جواب، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر #رنگش پریده؟"
از حاضر جوابی اش، پرستار #عصبانی شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به #خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! #بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!"
و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به #وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر #خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش #غذا میاریم، خودش نمیخوره..."
و هنوز حرفش به #آخر نرسیده بود که خون مجید به #جوش آمد و مثل اینکه دردش را #فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت #عتاب کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب #هیچی نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!"
از لحن #غیرتمندانه مجید، پرستار #شوکه شده و مجید با همان لحن #لرزانش همچنان توبیخش میکرد: "من اگه #مرخص شدم، خودم #رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!"
هرچه زیر گوشش #میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که #دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش #میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
حالا #پرستار فرصت #پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش #آرامبخش میزدیم که کمتر #جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو #سرش گذاشته بود انقدر #گریه زاری میکرد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊