eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این به ضرب باز شده و با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ رفته بود تا به وعده من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، نمیشد. پدر هم به قدری از مجید شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این میرسید. نماز را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..." و در این تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری." بغضی که از سر شب در سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟" و شاید میخواست بغض صدایش را که در جوابم لحظه ای شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من نیس..." و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید بگیری..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سپس به محاسن و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله را هم با دقت کند، با آرامشی ادامه داد: "البته اینم بگم که این فرقه که حالا داره به همه این خط میده و با و بی بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو میدونه، در واقع یه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اعم از شیعه و ، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه پردازان بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه از اینا نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت همین نقطه و از همین جا فتنه به شکل راه افتاد. انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید داشت، تفکر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و رو کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریه پردازی یکی دو تا افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊