eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
249 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_پنجم به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خرید
💠 | از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم صبح بخوابی." از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_چهارم کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم ب
💠 | پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی !» در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو !» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 | به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم ، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را . مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان را به خوابی عمیق فرو بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_دوم همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم
💠 | نگاه متعجبش به چشمان و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!" در چشمانش دریای حیرت به افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم کنم!" ناباورانه به رویم و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای میده!" و با امیدی که در قلبهایمان زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به ای که او پیش چشمانم کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این بودم، چند بار رفتم اونجا. به اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان دعایم شده است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تا
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_اول پاکت خریدهایم را از دست #فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از
💠 | از روی سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!" و او جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت ! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه داره که من بکنم!" دلشوره ای از جنس همان مادر به افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به میگفتی اگه بابا کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به زدم، ولی گفت به من نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، سراغ یه کار دیگه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر میکنه!" و این همان بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا سر ، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و از جا برخیزم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم،
💠 | کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این شور و شوق زندگی که در رفتارش میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه اهدای شاخه گلش بمانم، به کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام را پوشانده بود، زمزمه کرد: "اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!" و نگاهش آنچنان گرم و با بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم. فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: "الهه جان! میای فردا شب بریم کنار دریا؟" و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم بودم که با مکثی نه چندان پاسخ دادم: "حوصله ندارم.: که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و را سردتر میکرد. خنده روی صورتش شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: "هنوز منو نبخشیدی؟" نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: "نه! حالم خوب نیس!" سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را کردم و گفتم: "نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!" و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه و کمردرد که احساس سردِ در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه افتاده و بپرسد: "میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟" زدم و با گفتن "نه، چیزِ مهمی نیس!" خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پانزدهم پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی
💠 | در پیش چشمانش که به غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به افتاده بود، پرسیدم: "مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت وهابیه." صورت سرشار از آرامشش به ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره ام را داد: "خُب باشه!" و با چشمانی که از به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من تا آخر ، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هرکی هرچی میخواد بگه!" که دلم لرزید و با پرسیدم: "مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به قول داده که با هیچ شیعه ای نداشته باشه؟" دیدم که انتهای چشمانش هنوز از سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز نیامد جام ناراحتی اش را در من پیمانه کند که به خندید و گفت: "الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!" و من بی درنگ پرسیدم: "خب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو لباس مشکی میپوشی، میفهمه که هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!" سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی ، کلام مبهمش را تعبیر کرد: "هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (ع) انقدر داشته باشه که یه حتی چشم دیدنش هم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_دوم سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای #برادرم
💠 | و همین جملات تلخ، طعم غم را در مذاق ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های رگبار باران، شیشه را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر بود که با لحن سرد و آب پاکی را روی دستم ریخت: "الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا همه زندگی اش رو بده، ولی رو از دست نده! پس تو هم خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه به خاطرش رسیده باشد، با نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو ." از اینکه برادرم برایم هدیه ای ، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین ، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت تون دختره، خُب منم که چیزی به نمیرسید، گفتم یه چیزی براش باشم!" با نگاه خواهرانه ام از برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام ! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه ، باز به رویم . پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار روی زمین گذاشت و با کلام گرم و حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش باران را از روی گلبرگهای و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل !!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نصیبم کرده که همین حس حضورش بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 | و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به خوردم و دیگر توانی برای زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! عزیزم..." و دلم به سلامت خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر ، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز برایش مانده باشد که به فریاد من و برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر میدید که نمیتوانستم شماره دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر پشت گوشی چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با از اشک و ناله به صدای و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به برس! تو رو بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به رفته بودم و حالا با این همه التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا بگو حالت خوبه؟" و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا ساعت دیگه میرسم." و دیگر یادش رفته بود که پیش چطور برایش خط و نشان بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز بود که روی زمین انداختم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 | از نگاه میخواندم از شرایط پدر چندان هم نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: "از اول هم کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد برایم سوخته بود که در سکوتی فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!" و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای به من و مجید میدهد که دستم را به گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل شاد و نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به گذاشتم. هرچند هوای تازه برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم به لبم میرسد. کمرم از درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: "جلوی برادرهات دارم میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و کردم در منتهای قلبش چیزی برای به افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: "به اون هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون هم پیش من میمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_یکم از آهنگ سنگین #صدای عبدالله حس #خوبی نداشتم و می
💠 | مجید کلافه شد و با عصبی پاسخ این همه عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که از دریای دل من آب میخورد: "مجید! همون روز آخر که از خونه اومد بیرون، اگه من رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، رو کشته بود!" از به خاطر آوردن حال آن تا مغز استخوان آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از خودم برام ، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به هر چی نگران باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از بگذرم، فردا باید از بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از کار زندگی ام به افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_پنجم نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را بر
💠 | و عبدالله نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که را پایین انداخت و زیر لب شماره و داخلی اتاق مجید را کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟" صدایش به بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آغاز کنم: "سلام..." و با شنیدن چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو ؟ خیلی درد داری؟" به آرامی و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه شد و بعد با که از شدت درد بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون ! شما که خوب باشید، منم خوبم!" حرفی زد که قلبم از جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! ! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، بدنم به لرزه افتاده و وجودم از غصه میسوخت که اگر همه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: "ولی نمیذارم تاوان منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون میکنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفسهای را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با که از سوختن هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت الهه جان! آروم باش دلم! اگه غصو بخوری، هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" دیگر حوریه ای در نبود که به هوای آرامش کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به افتاده و زبانم قدرت خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام و ناله ام به بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم نشده. الهه... الهه فقط یه دلش گرفته!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_سوم ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
💠 | شاید من مثل دل مجید برای پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید نمیکردم و مثل شیعیان عاشقانه در نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و این غربتکده از اعماق قلب گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم بود تا همین جسم نیمه را از زیر این آوار بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از جانم با خدا درد دل میکردم. از برای مادر تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در کوبیدم و به درگاه ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از اشک و دانه های عرق پُر شده و از گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر بازگردد و دعایم شد که مجید در را به رویم گشود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_ششم آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتان
💠 | [مجید] صورتش به چه شیرینی گشوده شد و من با بغضی ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب به سامرا کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب کردم: "پدر نوریه واسه بابا کرد که یا باید مجید شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم خوردم و باز هم پای هم ماندیم و نگفتم که پدر به بهای بی حیایی های برادر ، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا بود و تنها یک جمله گفتم: "ولی من میخواستم با باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: "ولی چون بابا با شیعه رو حروم میدونست، پول خونه رو پس نداد، جهیزیه ام رو ببرم، حتی نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید نمیخواست بیش از این از زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!" ولی میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک جراحتهای را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!" با هر دو پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی ، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی خوش بود..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_هشتم سخنان بعد از نماز #مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور
💠 | از که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم در ایستاده و مثل همیشه به رویم . کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و داد: "نمیدونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به صورت چرخاند تا کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!" و در برابر نگاه ، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم میکردم این یک که اومدیم تو این ، شرایط زندگی تو عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم و جشن و شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه هست و تو هم خواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!" نمیدانستم چه میخواهد و خبر نداشتم او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم دیگر آنچنان با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که میخواد با حسین(ع) درد دل کنی؟" و نمیدانم چرا دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون محرم دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی مرا بُرده باشد، امام حسین(ع) است و من هنوز هم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و دست رد زدم: "نه!" ولی او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در را کرده بود که سنگینی را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و را شنیدم: "پس چرا اونشب که قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن اومدی، ولی بعد اون همه بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا نکردی که به خاطرش ثواب کردی و شدی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ناله مردم آنچنان به گریه شده بود که صدای سید احمد به سختی می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد. حالا دل مردم همه شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی بلند کرده و گوشم به نوای احمد بود: «حالا این قرآن ها رو روی بگیرید. یعنی ، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...» و چه آشوب شیرینی به افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق که بهترین بودند، عاشقانه میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...» همچون سال گذشته، طمع به اجابت نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه مجید، از این عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان از اوج آسمان به زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هرچند هنوز نمی توانستم دلم را با روح در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند نرسیده و هنوز نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_یازدهم و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊