شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_پنجم به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خرید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_ششم
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم #خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق #جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای #چرخ خیاطی بوده است.
مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی #هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، #حسابی جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم #لااقل صبح بخوابی."
از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از #نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره #آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت."
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق #پذیرایی اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو #عوض کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم."
سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن #صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد.
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی #آهسته گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با #مریم خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_چهارم کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که #اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟»
معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در #چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی #بیانصافی!»
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از #دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل #پارههای_آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش #غمزده به زیر افتاد.
با سر انگشتانش، ردّ پای #آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق #خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای #اتاق را میدرید.
آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم #حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ #دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد.
از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان #حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی #سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، #نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت.
گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و #شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریههایم به گِل نشست و او #سرانجام زبان گشود:
«الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به #روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو #ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به #جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن #نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی #میز گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه #عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت #نمازِ_قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون."
که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد #مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه #تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی #کهنه_تر و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای #روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
نماز صبح را با دلی #شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل #بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای #اتاق_خواب به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها #سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم #میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر #وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از #تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را #شکافت.
مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با #قدرت مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! #سوئیچ لب آینه اس."
و فریاد بعدی را با محبت #برادرانه_اش بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال #وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به #زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید #ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد.
روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود.
غصه #کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به #جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود.
دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از #آسمان چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان #عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای #بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان #خسته_ام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_دوم همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
نگاه متعجبش به چشمان #منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی #مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به #لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!"
در چشمانش دریای حیرت به #تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال #شیدایی_ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا #آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو #مستجاب می کنه؟"
و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای #صادقانه_ام اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم #صداشون کنم!"
ناباورانه به رویم #خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای #مامانو میده!" و با امیدی که در قلبهایمان #جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به #شفاخانه ای که او پیش چشمانم #تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای #احیاء کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده #سیدمظفر (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم.
مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این #شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به #خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!"
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه #دفعه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم #پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو #آماده میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!"
سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان #خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! #من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که #شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده #سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار #جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان #اجابت دعایم شده است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_یکم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات #مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده #مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی #قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای #قفسه سینه ام منتشر شد.
با نگاه غمزده و #غبار گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی #لبریز از نفرت در چشمانم #شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی #سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش #فرار کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..."
و جمله اش به #آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم #کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد #اتاق که شدم در را پشت سرم #قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم.
بعد از آن شب #نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر #چهره_اش پیر و پژمرده شده است. #سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً #خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از #فرصت پیش آمده #استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه #بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در #خانه احساس کردم. با سر #انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟"
چقدر دلم برای صدای #مردانه_اش تنگ شده بود، هر چند #مصیبت مرگ مادر و حس غریب #تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز #دلتنگی نمیگذاشت که همه #جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، #مظلومانه تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!"
حس #عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به #تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان #خشم و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در #خودم مچاله شده بودم تا صدایش را #کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_اول پاکت خریدهایم را از دست #فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوم
از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر #غصه میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه #کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!"
و او #بی_درنگ جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت #به_من_چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام #مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه #سودی داره که من بکنم!"
دلشوره ای از جنس همان #دلشوره_های مادر به #جانم افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به #محمد میگفتی اگه بابا #ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم #حقوق بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به #محمد زدم، ولی گفت به من #ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، #میرم سراغ یه کار دیگه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با #حالتی منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس #حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر #لج میکنه!" و این همان #حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس #انگیزه_ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند #پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی #کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا #سوپر_مارکت سر #خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی #کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و #توانستم از جا برخیزم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهارم
کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ #پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به #دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و #جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت.
با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این #همه شور و شوق زندگی که در رفتارش #موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه #منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به #بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم.
به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ #قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام #صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: "اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!"
و نگاهش آنچنان گرم و با #محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی #ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از #حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از #چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن #احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی #آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد:
"الهه جان! میای فردا شب #شام بریم کنار دریا؟" و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم #حوصله بودم که با مکثی نه چندان #کوتاه پاسخ دادم: "حوصله ندارم.: که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و #رفتارم را سردتر میکرد.
خنده روی صورتش #خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون #گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش #بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: "هنوز منو نبخشیدی؟"
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: "نه! حالم خوب نیس!" سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به #جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را #بهانه کردم و گفتم: "نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!"
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه #سردرد و کمردرد که احساس سردِ #خفته در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه #نگرانی افتاده و بپرسد: "میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟" #لبخندی زدم و با گفتن "نه، چیزِ مهمی نیس!" خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و #مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک #معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پانزدهم پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شانزدهم
در پیش چشمانش که به #غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به #جانم افتاده بود، پرسیدم: "مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت #نوریه وهابیه." صورت سرشار از آرامشش به #لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره ام را داد: "خُب #وهابی باشه!"
و با چشمانی که از #ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی #عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! من تا آخر #عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هرکی هرچی میخواد بگه!" که دلم لرزید و با #نگرانی پرسیدم: "مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به #نوریه قول داده که با هیچ شیعه ای #ارتباط نداشته باشه؟"
دیدم که انتهای چشمانش هنوز از #بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز #دلش نیامد جام ناراحتی اش را در #جان من پیمانه کند که به #آرامی خندید و گفت: "الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!"
و من بی درنگ پرسیدم: "خب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو #محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که #شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!"
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن #سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی #پُرمعنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: "هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (ع) انقدر #قدرت داشته باشه که یه #وهابی حتی چشم دیدنش هم #نداشته باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_دوم سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای #برادرم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های #درشت رگبار باران، شیشه #ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به #خانه برسیم.
مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم #دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا #مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این #چاه بیفته!"
و او آنقدر از بازگشت پدر #ناامید بود که با لحن سرد و #خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:
"الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل #محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا #حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی #نوریه رو از دست نده! پس تو هم #بیخودی خودت رو اذیت نکن!"
و بعد مثل اینکه #چیزی به خاطرش رسیده باشد، با #مهربانی نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو #داشبورد."
از اینکه برادرم برایم هدیه ای #خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ #داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین #نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت #بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به #عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش #خریده باشم!"
با نگاه خواهرانه ام از #محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که #نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام #پیشت! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از #تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید #اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به #هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش #شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه #خستگی، باز به رویم #میخندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و #دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه #گلی را پنهان کرده است.
دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار #شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب #جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش #قطرات باران را از روی گلبرگهای #سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به #دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم #شیطنت کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل #خرزهره!!!!"
و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای #خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر #نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش #کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی #لبریز شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای #خوش_خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:
"از اول هم #اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!"
ولی محمد #دلش برایم سوخته بود که در سکوتی #غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی #زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!"
و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای #رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به #نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار #ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم #میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف #مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم.
میشنیدم محمد و عبدالله به #بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من #خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع #ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.
با هر دو دست #چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش #رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید.
ای کاش لعیا و #ساجده را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد #همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل #همیشه شاد و #خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای #شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و #عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان #محروم خواهم شد.
چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه #مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل #ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با #دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم #نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه
میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد.
با دلی که میان #خانه و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به #حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه #حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم #جانم به لبم میرسد.
کمرم از #شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه #سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به #زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:
"جلوی برادرهات دارم #بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!"
که به سمتش برگشتم و #احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای #دخترش به #لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ #خیری نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم #حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین #شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید:
"به اون #رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول #پیش #خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون #پول هم پیش من میمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_یکم از آهنگ سنگین #صدای عبدالله حس #خوبی نداشتم و می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصلحت_اندیشی عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که #درست از دریای #دلواپسی دل من آب میخورد:
"مجید! همون روز آخر که #الهه از خونه اومد بیرون، اگه من #دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای #بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، #الهه رو کشته بود!"
از به خاطر آوردن حال آن #روزم تا مغز استخوان #مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا #فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از #جون خودم برام #عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!"
و تیزی همین #حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت #بیشتری ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی #شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات #زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، #دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه #آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟"
و حرف مجید، #حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی #سکوت میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به #خدا هر چی نگران #الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان #ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از #پولم بگذرم، فردا باید از #زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!"
و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی #متواضعانه ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که #کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!"
و این حرف #آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به #مسالمت حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از #عاقبت کار زندگی ام به #جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که #صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_پنجم نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را بر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_ششم
و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که #سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره #بیمارستان و داخلی اتاق مجید را #زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم #سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟"
صدایش به #سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی #عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته #صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی #آهسته آغاز کنم: "سلام..."
و با شنیدن #صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت #احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟"
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از #اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به #تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو #چطوری؟ خیلی درد داری؟"
به آرامی #خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه #ساکت شد و بعد با #صدایی که از شدت درد #بُریده بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون #فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!"
حرفی زد که قلبم از #زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این #قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از #سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! #شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!"
از درد دل مردانه اش، #چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و #سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه #سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره #تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ #دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد:
"ولی نمیذارم تاوان #اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش #خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون #تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!"
و شاید نفسهای #خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با #لحنی که از سوختن #زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت #بشم الهه جان! آروم باش #عزیز دلم! اگه غصو بخوری، #حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!"
دیگر حوریه ای در #جانم نبود که به هوای آرامش #قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم #بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر
مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی #سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟"
از شدت گریه چانه ام به #لرزه افتاده و زبانم قدرت #تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را #حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟"
و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام #شکست و ناله ام به #گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه #سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار #وحشتزده وارد اتاق شدند.
نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس #مجیدم را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم #چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه #خورده دلش گرفته!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_سوم ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید #حس نمیکردم و مثل شیعیان #اعتقادی عاشقانه در #قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار #خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به #گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و #همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم #شکست که اشک از چشمانم فواره زد.
در گوشه تنهایی و #تاریکی این غربتکده از اعماق قلب #غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر #جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به #فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر #آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم #نمانده بود تا همین جسم نیمه #جانم را از زیر این آوار #بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم #زبانم به ناسپاسی باز شود!
روی تخت افتاده و صورتم را در #بالشت فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از #منتهای جانم با خدا درد دل میکردم.
از #دلتنگی برای مادر #مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و #پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای #هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا #فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و #همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای #سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود.
نمیدانم چقدر سرم را در #بالشت کوبیدم و به درگاه #پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان #بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم #ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود.
صورتم از #قطرات اشک و دانه های عرق پُر شده و از #شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. #چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق #تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه #قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و #تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر #مجید بازگردد و دعایم #اجابت شد که مجید در را به رویم گشود....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_ششم آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
[مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی #مظلومانه ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب #نوریه به سامرا #اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن #عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب #زمزمه کردم: "پدر نوریه واسه بابا #حکم کرد که یا باید مجید #وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای #همیشه از خونواده ام طرد شم..."
و دیگر نگفتم در این میان #پیشانی #مجیدم شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم #کتک خوردم و باز هم #عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر #بی_غیرتم به بهای
بی حیایی های برادر #نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان #کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا #باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
"ولی من میخواستم با #مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
"ولی چون بابا #معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول #پیش خونه رو پس نداد، #نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی #اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه #خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..."
و مجید #دلش نمیخواست بیش از این از #مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از #اعماق غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!"
ولی #آسید_احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم #تک تک جراحتهای #جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ #مجید را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!"
با هر دو #دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی #غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما #سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه #وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر #بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از #خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی #ساده خوش بود..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_هشتم سخنان بعد از نماز #مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_نهم
از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم #مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم #میخندد. کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در #دستش کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت #اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و #جواب داد: "نمیدونم، حرفی که نزد."
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش #غرق شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به #سمتم صورت چرخاند تا #سؤال کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!"
و در برابر نگاه #متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم #فکر میکردم این یک #ماهی که اومدیم تو این #خونه، شرایط زندگی تو #خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم #دعا و جشن و #عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه #مجلسی هست و تو هم خواه #ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!"
نمیدانستم چه میخواهد #بگوید و خبر نداشتم #حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به #پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از #چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم #بفهمد دیگر آنچنان #مخالفتی با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای #اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که #دلت میخواد با #امام حسین(ع) درد دل کنی؟"
و نمیدانم چرا #نگاه دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون #همیشه محرم #دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی #دل مرا بُرده باشد، #عشق امام حسین(ع) است و من هنوز هم #نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این #دنیا رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، #ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و #احساسش دست رد زدم: "نه!"
ولی #شاید او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در #جانم را #حس کرده بود که سنگینی #نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و #صدایش را شنیدم: "پس چرا اونشب که #داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان #خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن #کوتاه اومدی، ولی بعد اون همه #اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا #شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و #کباب شدی؟"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_یازدهم
ناله مردم آنچنان به گریه #بلند شده بود که صدای سید احمد به سختی #شنیده می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا #حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم #شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به #قصد آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و #ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد.
حالا دل مردم همه #دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی #آسمان بلند کرده و گوشم به نوای #آسید احمد بود:
«حالا این قرآن ها رو روی #سرتون بگیرید. یعنی #خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی #خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، #محبت علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...»
و چه آشوب شیرینی به #جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق #اولیایی که بهترین #بندگانش بودند، عاشقانه #قسم میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...»
همچون سال گذشته، #چشم طمع به اجابت #دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه #شیدایی مجید، از این #مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان #نورانی از اوج آسمان به #اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را #باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام #علی چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به #پای پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم.
هرچند هنوز نمی توانستم #دردهای دلم را با روح #بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند #پیچیده نرسیده و هنوز #جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_یازدهم و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊