💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفدهم
به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #تشیع غوغا به پا کرده که من هم #زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از #گلایه پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان #اهل_بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس #مشکی پوشیدن چه سودی داره؟"
به عمق چشمان شاکی ام #خیره شد و با کلامی #قاطع پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه #گریه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ #شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به #جوش آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!"
و چه زیبا چشمانش در دریای #آرامش غرق شد و به #ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ #طعنه تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث #دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
با شنیدن کلام آخرش، درد #عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به #شکایت گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی #گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که #شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!"
و آنچنان نفسم به #شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی #مهتاب میزد که بی آنکه جوابی به سخنان #شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا #نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت #خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!"
از شدت حالت تهوع، آشوب #عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه #بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم #بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش #دعای_توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به #تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و #نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک
میریخت، #طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟"
مجید با سرانگشتش، #قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را #احضار کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به #لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو #پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از #غم داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت #تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با #خونسردی پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم."
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی #بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل #عاشق او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..."
و نمیدانم چرا اینهمه #بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی #تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به #سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب #عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و #شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و #مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم #سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریستهای #تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
#هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از #مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا #منفجر کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن!"
سپس چشمانش به هوای #هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرمها رو با #خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!"
سپس از جا بلند شد و همانطور که شال #بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا #حجابش را کامل کند، با #قلدری ادامه داد: "حالا هی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی #دوباره خرابش میکنیم!"
مات و متحیّرِ مغز خشک و فکر #پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که #حجابش را به دقت رعایت میکرد، بی حجابی را #گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب!
و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم #عقاید شیطانی اش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و #مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل #نوریه قد کشیده است.
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز #زخم زبان های نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار #غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتم
همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت #خط_کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری #دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..."
و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم #حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم #تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این #تغییر ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند.
تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال #چنین درد سختی را #تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که #سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که #طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم."
و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم #بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت #درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی #ماسه_ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟"
سرم را به #نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال #خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی #عاشقانه تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت #رحم کن الهه!"
با پشت دستم، صورت خیس از #عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد."
کمکم کرد تا از جا #بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم #گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و #بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی #تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی #دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی #مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!"
که در این شرایط سخت و #حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل #زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. #مجید دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی #غمگین دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! #غصه نخور! ما خدا رو داریم!"
و این هم هنوز از #طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و #خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز #زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر #درد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به #خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_ششم
و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که #سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره #بیمارستان و داخلی اتاق مجید را #زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم #سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟"
صدایش به #سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی #عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته #صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی #آهسته آغاز کنم: "سلام..."
و با شنیدن #صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت #احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟"
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از #اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به #تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو #چطوری؟ خیلی درد داری؟"
به آرامی #خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه #ساکت شد و بعد با #صدایی که از شدت درد #بُریده بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون #فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!"
حرفی زد که قلبم از #زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این #قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از #سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! #شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!"
از درد دل مردانه اش، #چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و #سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه #سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره #تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ #دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد:
"ولی نمیذارم تاوان #اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش #خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون #تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!"
و شاید نفسهای #خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با #لحنی که از سوختن #زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت #بشم الهه جان! آروم باش #عزیز دلم! اگه غصو بخوری، #حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!"
دیگر حوریه ای در #جانم نبود که به هوای آرامش #قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم #بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر
مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی #سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟"
از شدت گریه چانه ام به #لرزه افتاده و زبانم قدرت #تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را #حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟"
و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام #شکست و ناله ام به #گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه #سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار #وحشتزده وارد اتاق شدند.
نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس #مجیدم را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم #چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه #خورده دلش گرفته!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را #فراموش کرده بود که در این تاریکی، #چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان #منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی #داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به #خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!"
و چه احساس عجیبی بود که ما از هم #جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان #شکایت میکردیم که با همان حال #خوشش ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به #خدا ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس #خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..."
و آنقدر نجیب و #باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با #دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای #احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه #شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای #کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول #مسافرخونه رو چی بدم!"
از اینکه دیگر پولی برایمان #نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی #امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان #حرفش پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی #لبریز محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!"
و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه #فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی #نمیرسید! با خودم گفتم #حداقل با همین پول برای شام یه #چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی #نگران تو بودم و میخواستم #زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم #نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!"
بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و #گیرایش ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت #مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود #امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..."
و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من #خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید #غرور مردانه اش رخصت نمیداد تا همه #دردهای دلش را نشانم دهد و شاید #میخواست زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی #ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک #چکه میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و به #سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش #خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو #غرق شرم و #خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد.
هر چند این بسته، نهایت #لطف آسید احمد و نیاز #ضروری زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد #مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او #خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار #بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین #محتاج کمک دیگران کرده و #شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
نماز #مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه #آسید_احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از #زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا #دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.
مجید #گوشی را به دستم داد و نمیخواست با #عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. #گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم #مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟"
و من هنوز از دستش #دلگیر بودم که با دلخوری #طعنه زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه #نگفتی هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟"
صدایش در #بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون #وضعیت دیدم آتیش گرفتم! #جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش #اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟"
که مجید از #اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش #عبدالله نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! #آروم باش!" و عبدالله از آنطرف #التماسم میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا #نمیفهمیدم چی میگم! تو #فقط بگو کجایید، من خودم میام با #مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!"
باز #محبت خواهری ام به #جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این #توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا #آرام باشم که #عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!"
ولی دست بردار نبود و با #بیتابی سؤال کرد: "آخه شما #کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم #نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزه_ای برای من و مجید رخ داده که به زبان #قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا #کمکون کرد تا یه جای #خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر #مهربونترن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_یکم
من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پروردگارم #جاری میشود، ولی وقتی #زخم دلم سر باز میکرد و داغ #قلبم تازه میشد، جز به بارش #اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، #اشکهایم را پاک کردم تا #عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!"
باورم نمیشد چه میگوید که #نگاه کردم و پیش از آنکه #ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین #پیاده شد و پشت سرش محمد و #عطیه که یوسف را در #آغوش کشیده بود، از #اتومبیل بیرون آمدند. #احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم #باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای #کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
صورتش مثل همیشه شاد و #خندان نبود و من چقدر #دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که #گلوگیرم شده بود، مدام #شکایت میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای #سراغ من؟ میدونی چقدر #دلم برات تنگ شده بود؟"
و شاید روزی که از خانه #پدری طرد شدم، #گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. #محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و #عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف #یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم #فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار #میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم #بیرون کنم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊