eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سر حال، جای بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: "مامان! خدا رو شکر بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: "الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: "شما بشین، من تمیز میکنم." را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: "قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و رو، هم آقا مجید رو." لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: "چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما زحمتها رو به جون میخریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی و گفتم: "مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش." چین به پیشانی انداخت و گفت: "نه مادرجون، من چیزیم نیس. حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه چی شده؟" و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: "من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: "دیروز ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: "مگه چی شده؟" که با اندوه عمیقی پاسخ داد: "میگفت رفته کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج سرمایه گذاری کنه." با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد ، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: "ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد." با صدایی گرفته پرسیدم: "شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه کشید و گفت: "من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم نمیشه." کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: "بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف پدر نمیشود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را از این به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای ، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: "حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس ، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی پاسخ داد: "راستش من میخوام بیام با صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات داری!" از تصور اینکه با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم شد که جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی ! اگه بیای اینجا دوباره باهات میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام ، یک پارچه آتش غیظ و میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: "تازه مگه نشنیدی اونشب بابای چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: "راستش من بهش گفتم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که بگیرن، نمیتونم دخترم رو کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان در دهانش چرخید که نه دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد کنی!" دیگر تپشهای را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: "عماد انقدر رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد ، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به موبایل افتاد، زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خنده های با برادر ، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم میکردم و با زبانی که از وحشت به افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به خوردم و دیگر توانی برای زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! عزیزم..." و دلم به سلامت خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر ، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز برایش مانده باشد که به فریاد من و برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر میدید که نمیتوانستم شماره دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر پشت گوشی چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با از اشک و ناله به صدای و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به برس! تو رو بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به رفته بودم و حالا با این همه التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا بگو حالت خوبه؟" و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا ساعت دیگه میرسم." و دیگر یادش رفته بود که پیش چطور برایش خط و نشان بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز بود که روی زمین انداختم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با نگاه اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم بمانم که دستش را محکم گرفتم و با معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمیتوانست کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و با چشمانی که از حال و روزم به خون بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا به همراهی اش باشد و دست را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره زیر لبم شد. فریادهای گنگ و مبهم را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان خوردن نداشتم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش گرفته است. سرم همچنان بود و نمیتوانستم را درک کنم و فقط دل حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام ؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!" سپس خونابه ، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که را گرفته بود، گله کرد: "الهه! من فکر نمیکردم کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت نمیذاشتم! من رفتم تا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!" سپس با نگاه به پای چشمان افتاد و با صدایی سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا رو از اون خونه بیارم بیرون؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشه اتاق روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر شده بودی؟" سرش را انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، شد!" دستم را به گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز : "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست بگوید، ولی پشیمان شد که به اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش بشه!" و شاید هنوز برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن میزدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات ! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد من باشی! تو نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که میکنه، به هم میریزم!" ولی از تارهای که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش ، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه شیرینی داد: "الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش باشی! ولی اگه یه زمانی کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم نمیشدم و خواستم شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه کن!" که دیگر نتوانستم بزنم، ولی احساس داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه ته دلم لرزید و با سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب امام جواد (ع) رو شاد کنی؟" بلکه به پای میز محاکمه تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، دل برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟" از اینکه نمیتوانستم کنم، کاسه از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!" و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟" در پاشنه در اتاق و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در همسر اهل چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد." و نمیدانستم با بیان این غریبم، با دست خودم دریای عشقش به را طوفانی میکنم که درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید در را بست و من با عجله را برداشتم و به درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو شرم و شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت آسید احمد و نیاز زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او میکشیدم که میدانستم رفتار پدر خودم ما را اینچنین کمک دیگران کرده و غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز را خواندیم و مهیای رفتن به خانه میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید را به دستم داد و نمیخواست با حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم ، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش بودم که با دلخوری زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون دیدم آتیش گرفتم! برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! باش!" و عبدالله از آنطرف میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا چی میگم! تو بگو کجایید، من خودم میام با صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز خواهری ام به افتاده و دلم نمی آمد بیش از این کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا باشم که را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با سؤال کرد: "آخه شما رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا کرد تا یه جای پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) چیزی تا اذان نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکنی بگیرند. به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن ! و در برابر نگاه من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که ، موصل و چند تا شهر دیگه رو کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا این جا زندگی میکنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی میکنن. این جا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم نیستن، خیلی هاشون مسیحی و هستن.» نگاهم به و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور اینکه خانواده هایی تمام را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم. موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی بود که حالا پیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین هم بودند که در همین وضعیت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊