eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از طلاق بگیری؟!!!" سرم را میان هر دو گرفتم که دیگر تحمل را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! شدی الهه؟!!!" و دیگر نتوانستم کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!" خودش را روی جلو کشید و با حالتی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!" و چه خوب اوج را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش ! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی طلاق دادی؟!!!" و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی را هم پاک نکردم و با بیقراری کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار من! من باید بین مجید و یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟" سپس در برابر نگاه ، مکثی کردم و با صدایی ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را از این به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای ، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: "حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس ، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی پاسخ داد: "راستش من میخوام بیام با صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات داری!" از تصور اینکه با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم شد که جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی ! اگه بیای اینجا دوباره باهات میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام ، یک پارچه آتش غیظ و میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: "تازه مگه نشنیدی اونشب بابای چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که مهر و مهربانی زندگی اش، این همه و تنگ شده که باز هم با که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟" و من همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟" و خدا میداند که این راه مانده پیش پایم بود که تا مرز دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که و حال خرابم، با گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..." و نمیدانست بر دل من چه که این همه و سنگ شده که امانم را بُرید و با بیقراری زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً داری که بابا هر روز چقدر با من میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو بگیرم؟!!!" و دیگر چیزی برای از دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ ؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای ؟!!!" گوشم به قدری از گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت میگیرم..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊