💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_ششم
مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از #مجید طلاق بگیری؟!!!"
سرم را میان هر دو #دستم گرفتم که دیگر تحمل #دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این #کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! #دیوونه شدی الهه؟!!!"
و دیگر نتوانستم #تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای #لرزانم ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!"
خودش را روی #مبل جلو کشید و با حالتی #عصبی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف #میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!"
و چه خوب اوج #سرگردانی_ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و #مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش #شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی #تقاضای طلاق دادی؟!!!"
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی #اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری #شکایت کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار #جای من! من باید بین مجید و #شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز #هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه #گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟"
سپس در برابر نگاه #اندوه_بارش، مکثی کردم و با صدایی #آهسته ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این #خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_هشتم
گوشی را از این #دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای #دیدارم، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره #آشوب به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم #قفل کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش #طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد:
"حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم #بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی #تنگ شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!"
در برابر بارش احساس #عاشقانه_اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده #صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با #هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به #تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد.
من هم به همین تلفنهای #پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را #متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت #مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی #مهربان پاسخ داد:
"راستش من میخوام بیام با #بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا #بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من #زندگی کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل #نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات #ارتباط داری!"
از تصور اینکه #مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم #پاره شد که #دستپاچه جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی #عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات #درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!"
و خدا #شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم #نمیخواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام #مجید، یک پارچه آتش غیظ و #غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و #هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم:
"تازه مگه نشنیدی اونشب بابای #نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا #حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که #حکم نوریه و خونواده اش، حکم خداست!"
که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، #فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی #خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با #مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊