💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊