💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هجدهم
سایه آفتاب #کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : "مامان! اگه کاری نداری من برم که الان #یواش یواش مجید میاد." و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: "نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان #بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه #سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جاخوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من #میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه #شماری کرده بودم.
از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت #امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: "عید شما هم #مبارک باشه!"
نگاهش از #تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: "من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: "ولی من میدونم امشب شب تولد #امام_علی (ع)»!
از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش #بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: "مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو #شادم! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست!"
از دیدن نگاه #مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: "مجیدجان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟" و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و #پاسخ داد: "همینجوری..."
درنگ نکردم و جمله ای را که از #صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: "مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون #معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشه ای در #سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ #گل_رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به #خندهای باز میکند، اما هرچه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر!
گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش #مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر #نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز #تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟»
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست #دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان #حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف #دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...»
و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و #غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت #حضرت_موسیبنجعفرِ (علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...»
نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و #قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین #بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم #یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب #من نمیدونستم...»
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، #نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل #خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_یکم
نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش #مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح #صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس #دلتنگی_ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم #مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!"
باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان #متحیرم، ادامه داد: "ازم خواست #بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!" و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را #بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت #نیمکت ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: "الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!"
همانطور که محو #قامت غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بی رمقش را روی ماسه های #ساحل میکشد و به سمتم می آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: "الهه! باهاش حرف بزن!"
و تنها #خدا میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمیدانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ #قصه، ماجرای دلتنگی ام
را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به #تازیانه های گلایه و شکوه #عذابش دهم و نه
میتوانستم از دلم که برایش #سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم...
و باز میان برزخی از عشق و کینه #حیران شدم که بی اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را #کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس میکردم و شنیدم که با حرارتی #عاشقانه صدایم زد: "الهه..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت #تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی #زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه #مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و #حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟"
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که #نگاهی کردم و دیدم تازه نماز #عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه #سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه #تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟"
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را #فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از #خانه بیرون رفتم. میشنیدم که #مجید با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا #نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر #فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه #پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و #پله_ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت #خشمگین پدر مقابلم #ظاهر شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری #کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که #دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!"
و برای من که تازه #مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن #غریبه، چه نمایش #تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر #مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این #هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با #لبخندی پُر ناز و #کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، #همسر پدر شصت ساله ام باشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊