eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
266 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با لحن گرم که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای در گوشم نشست: "الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به رفتم. آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم،  پیش دستی انتخاب کرده و کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: "چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!" در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: "حالا شیر میخوری یا چایی؟" صندلی قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: "همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: "بفرمایید!" که لبخندی زد با گفتن "ممنونم الهه جان!" را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: "امشب دیر میای؟" سری جنباند و پاسخ داد: "نه عزیزم! إنشاءالله تا غروب میام." و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم: "خُب شام چی میخوری؟" لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: "این یه هفته همه غذاها رو من کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: "من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی داری؟" و او با مهربانی پاسخم را داد: "منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک که مامانت اونشب پخته بود، زیر زبونمه!" از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: "اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی گفت: "من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و پُر شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه وارد شود، به تب و تاب افتاده و هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟" شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که کردم و دیدم تازه نماز را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟" با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از بیرون رفتم. میشنیدم که با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر برای ماندن نمیگذاشت. نگاه تارم را به راه دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت پدر مقابلم شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!" و برای من که تازه را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن ، چه نمایش بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با پُر ناز و ، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، پدر شصت ساله ام باشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که بیش از این مجیدم را دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من را نخوانده تا زودتر شام را مهیا کند که از همانجا با ناله صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره را همانجا کنار روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد. مجید دست کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز ، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از داده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊