eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گوشی را از این به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای ، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: "حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس ، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی پاسخ داد: "راستش من میخوام بیام با صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات داری!" از تصور اینکه با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم شد که جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی ! اگه بیای اینجا دوباره باهات میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام ، یک پارچه آتش غیظ و میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: "تازه مگه نشنیدی اونشب بابای چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که بیش از این مجیدم را دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من را نخوانده تا زودتر شام را مهیا کند که از همانجا با ناله صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره را همانجا کنار روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد. مجید دست کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز ، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از داده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊