eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | و من منتظر شنیدن همین صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!" و چقدر به درد آمد وقتی دیدم مات منطق و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: "مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه ، خیلی ناراحت شدم. چون دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد." و هدایتش به مذهب اهل برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه هدایت بشن!" و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر را برای کشاندنش به اهل تسنن بیازمایم که از اوج احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی بوده و کشته شده، بَده؟!!!" و حالا چه خوبی به دست آمده بود تا گره های را بگشایم که دیگر نمیخواست به محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان منطقی ام چه قاطعانه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و ، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو داری، باید از رفتارش بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!" در سکوتی ، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله ، مشق میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی آرامش و اطمینان آغاز کرد: "فکر میکنی ما برای چی میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه میپوشیم؟ برای چی راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ نداریم؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را از این به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای ، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: "حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس ، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی پاسخ داد: "راستش من میخوام بیام با صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات داری!" از تصور اینکه با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم شد که جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی ! اگه بیای اینجا دوباره باهات میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام ، یک پارچه آتش غیظ و میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: "تازه مگه نشنیدی اونشب بابای چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊