💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_دوم
و من منتظر شنیدن همین #اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با #قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات #دریایی_اش را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی #هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!"
و چقدر #قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق #سرد و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و #باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش #کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
"مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه #شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون #اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد."
و هدایتش به مذهب اهل #تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت #حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید #عاشقانه_اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر #عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه #صحیح هدایت بشن!"
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر #بختم را برای کشاندنش به #مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج #آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی #زمین بوده و #مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!"
و حالا چه #فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های #اعتقادی_اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به #بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان #عقاید منطقی ام چه قاطعانه #رژه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و #سینه_زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو #دوست داری، باید از رفتارش #الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی #ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله #اعتقاداتش، مشق #الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی #لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر میکنی ما برای چی #گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه #مشکی میپوشیم؟ برای چی #هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ #فلسفه_ای نداریم؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_دوم
شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از #اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز #باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم #الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟"
و من با همه شبهای #طولانی تنهایی ام که به سختی #سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه #جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!"
و با همین چند کلمه چه #آتشی به دلش زدم که خاکستر نفسهایش #گوشم را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من #چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!"
و من که #منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی #سُنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!"
شاید درخواستم به قدری #سخت و #گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را #قطع کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟"
و او با صدایی که انگار در پیچ و خم #احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید #نمیدانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا #میداند که همه فرصت طلبی ام #تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام #طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام #جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!"
و #دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجید #شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام #محروم میشدم و نه فقط خانه و #خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست
میدادم، ولی اگر مجید #مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم #همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ #سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر #قلبش میزدم، همچنان میتاختم:
"اگه قرار باشه من با #تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید #قبول کنی که یه سری کارها رو #انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری #اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات #جزئی بگذر و مثل یه مسلمون #سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو #مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_دوم
حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ #صحبت را باز کند که با لحنی #صمیمی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح #عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!"
از لحن مهربانش، دلم #گرم شد و #مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، #خونه پدربزرگ ما بوده. از #قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه #مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم #جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو #خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه #ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت #خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود."
سپس به آرامی #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو #درد نیارم! خلاصه این دو تا #خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست #پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!"
نمیتوانستم باور کنم که این #خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در #اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من #باورش نمیشد که با صدایی که از ته #چاه در می آمد، در #جواب محبتهای #بیکران حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..."
و رنگ #شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد #خجالت کشیدنش باشد که با #حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی #حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو #بابا!"
و نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران #محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم #نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا #دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای #شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! #سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به #نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش طوفانی شده که #پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر #صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊