💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجم
عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که #مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. #بی_حوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و #دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به #اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد #خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با #عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: "سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست: "سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: "ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! شرمندم که #امشب اینجوری شد!"
نمیتوانستم غم #دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و #بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها #گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در #پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که #امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره #حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان #بیقرارم نمیگرفت.
نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام #چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب #طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم #تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی #سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام #قلبم قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_ششم
انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای #خلیج_فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی #دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟"
در هوای گرم شبهای پایانی #فصل_بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا #خلوته! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به #دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس #چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با #ابهتش، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! #دوست دارم برام حرف بزنی!"
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که #تلاطم احساسش کم از #خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی #حرف بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟"
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب #تشیع بردارد و به مذهب اهل #تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم #طولانی شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟"
به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی #حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! #نمیخوای با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟"
آهنگ صدایش، ندای #نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که #باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..."
بی آنکه چیزی بگوید، #لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی #آهسته آغاز کردم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_دوم
شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از #اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز #باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم #الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟"
و من با همه شبهای #طولانی تنهایی ام که به سختی #سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه #جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!"
و با همین چند کلمه چه #آتشی به دلش زدم که خاکستر نفسهایش #گوشم را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من #چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!"
و من که #منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی #سُنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!"
شاید درخواستم به قدری #سخت و #گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را #قطع کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟"
و او با صدایی که انگار در پیچ و خم #احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید #نمیدانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا #میداند که همه فرصت طلبی ام #تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام #طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام #جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!"
و #دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجید #شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام #محروم میشدم و نه فقط خانه و #خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست
میدادم، ولی اگر مجید #مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم #همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ #سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر #قلبش میزدم، همچنان میتاختم:
"اگه قرار باشه من با #تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید #قبول کنی که یه سری کارها رو #انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری #اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات #جزئی بگذر و مثل یه مسلمون #سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو #مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار #بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم #عزا گرفته و هیچ کدام جرأت
نداشتیم حرفی بزنیم.
هر لحظه #منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم #گناه نکرده، احضارمان کند که با #نگاهی وحشتزده #چشم به در دوخته و حتی #نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در #سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد.
من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم #همسر یکی از آن دو #کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار #رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید #هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به #هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه #مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی #آب خوش بیشتر از گلویمان #پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
مجید دستهایم را #محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش #بی_دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که #کاری نکردیم! ما که خودمون هرچی #مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس #مادری_ام در هم شکست که همه وجودم غرق #اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ #دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش #عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد #تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!"
و من به قدری #ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و #طولانی را با این همه پریشانی #سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب #لباسی کشیدم و در برابر #مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!"
دستم را گرفته و #التماسم میکرد تا آرام باشم و من #تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند #گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و #مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به #محکمه جدیدم بروم.
در اتاق را #گشودم و طول ایوان را تا پشت در #خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه #بیقراری_ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که #دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و #صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفتم
نماز #مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه #افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره #کوچک و عاشقانه مان با هم #افطار کنیم.
من هم لب به #آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم #باز کنیم که سرانجام #انتظارم به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر #طولانی بندر عباس با اسکله #شهید_رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از #پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری #تند و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به #شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود.
شب نوزدهم ماه #رمضان از راه رسیده و می دانستم به #احترام عزای امام علی(ع)، پیراهن #مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. #رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان #خديجه حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه #مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی #نگفت.»
و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که #صورتش از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی #خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش #لقمه را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا #دعوتت کنه!مراسم #مسجد ساعت ده شروع میشه»
و لقمه را از #دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید #چشمان مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از #هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه #گم شد.
با همه احترامی که برای مراسم #شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات #تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل #شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، #نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار #خانوادگی مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی #آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی #نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه #خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم #کمی بهتر شود تا احیاء #شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این #سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید #دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، #تمام استخوانهایم از درد #فریاد میکشید و بدنم در میان تب #میسوخت.
گاهی به #قدری لرز می کردم که زیر #پتو مچاله میشدم و پس از #چند دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. #آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای #عطسه_هایم پر شده بود.
#خوشحال بودم که امشب #مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف #روزه داری این روزهای #طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای #اذان مغرب بلند شد.
هرچه میکردم نمی توانستم #مهیای نماز شوم و می دانستم که تا #دقایقی دیگر #مجید هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای #افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و #تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای #دلواپس مجید، چشمان را کمی باز کرد.
پای #تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال #خرابم نشسته بود. به رویش #لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی #مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به #دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از #شدت گلودرد به سختی #بالا می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستی #پیشانی_ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر #منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با #عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با #چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی #عاشقانه توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی»
و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست #چپش مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و #سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که #خارج شدیم، از همان روی ایوان #صدا بلند کرد: «حاج خانم!»
از لحن #مضطر صدایش، #مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به #من افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر #فرصت نداد چیزی بپرسد و #خودش
با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه #حالش خوب نیس. ما میریم دکتر»
#مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و #حرارت بدنم متوجه #حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. #مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهرا امشب آسید احمد #ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید #سوئیچ را گرفت و به هر #زحمتی بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش #فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نهم
با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از #من گرفت تا کمتر #عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان #خدیجه صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟»
و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم #بیشتر در سایه ناراحتی #پنهان شد و زیرلب #جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی
نیس.» و به قدری #آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی #شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر #شوخی را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، #خانمش از دستش دلخوره!»
صورت گرفته مجید به خنده ای #تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با #شیرین زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان #خدیجه رو اذیت میکنم! #بلاخره بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی #خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به #سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، #لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن #میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که #غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!»
و خواستم در برابر #تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره #باباجون! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد #زحمت بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان #عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی #لبريز محبت، #اصرار کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!»
نگاه خیره ام به #چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من #ترسیده بود که آسید احمد #بویی از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان #طولانی نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:
«ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم #چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما #حلالم کنید!»
نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه #تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و #فرصت نداد من و مجید زبان به #تشکر باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا #شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.»
مجید مستقیم #نگاهش میکرد و مثل من نمی دانست #خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک #همسرش آمد: «حدود بیست روز تا #اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و #مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه #تحير ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم #امام_حسین(ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی #اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم #کربلا!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_پنجم
هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر #پیامبر از چه #جامی اینها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت #چهارده قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می دهند! محو حرف های #زینب_سادات شده و نگاهم همچنان میان این زائران #عاشق می چرخید که هریک در گوشه ای دراز کشیده و در اوج #خستگی، نشانی از #پشیمانی در نگاهشان دیده نمی شد که چشمم به یک زن جوان #عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه #باردار بود.
آنچان خیره نگاهش میکردم که خودش #متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من #باور نمی کردم او در این وضعیت و با این بار #سنگین، از رهروان پیاده روی #اربعین باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: «شما سختت نیس با این #وضعیت اومدی؟»
که خودم سختی این #دوران را کشیده و حتی #نمی_توانستم تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر #طولانی را با پای #پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی شد که مامان خدیجه به یاری ام آمد و سؤالم را برایش #ترجمه کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از #خنده پرشد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه #غليظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین کوم می رود و ظاهر مسیری طولانی را تا این جا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام
به ساق #پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو آن عزم عاشقانه، تنها #نگاهش میکردم که صدای پر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. #پسر بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر یا علی! به #لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم #کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین شده باشد، اینچنین عاشق #پرورش می یابد.
ساک را کنار مادرش روی #زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین بود که با قدم های #کوچکش مدام این طرف و آن طرف می رفت و تنها یک 'عبارت را تکرار می کرد: یا ابوالسجاد ادرکنی! و گاهی دستش را به نشانه #پاسخ به امامش بالا می برد و صدا بلند می کرد: «لبیک یا حسین!»
مامان خدیجه به #نگاه حیرت زده ام خندید و پاسخ این همه علامت سؤال ذهنم را با #خوش_رویی داد: «عراقی ها بعضی وقت ها امام حسین(ع) رو به لقب #ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد صدا می زنن!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊